حکایت...
گویند روزی عاشقی شوریده، مجلّدی چند از کتب گزیده را ابتیاع نموده؛ به هیئت تحفه درآورد و عازم خانه ی یار شد.
عاشق! پس از دقّ الباب منزل یار؛ وارد اندرونی شد و خوش و بشی چند با اهل خانه نمود.
پس از لحظاتی عاشق را گفتند که یار بر سراپرده شده است و گاه Discussion های همیشگی! فرا رسیده است.
القصه...
عاشق بر کنار سراپرده بنشست و معشوق را ندا در داد که "نگارا... از برای مقام تو؛ چون مَنی، هزاران کَس مردن رواست... اما به هر روی و به رسم عاشقی؛ تحفه ای را به آستان تو اهدا خواهم کرد؛ باشد که قبول افتد" و از بالای سراپرده تحفه را به دست یار سپرد.
شاهدان گفتند: "یار پس از تورّقی چند و غوُری کوتاه در کتب؛ صلا داد عاشق خویش را "کِای حبیب...
تو خود خوانده ای...؟!"
و منظور اینجاست که:
عاشق شوریده گفتا: " نه... به وزن حتی یک کلمه...! غرض آن بود که آنچه خویش در تمام عمر، دوست می داشتم و حسرت خواندنش را داشتم؛ قصد نمودم که اینک تقدیم آستان تو نمایم. که در نزد اقارب، رسم عاشقی همین است که دیدی..."
تحشیه:
_این حکایت واقعی بود.
_و این یعنی دقیقاً همان چیزی که به نظر من اسمش را می گذارند: "ع،ش،ق"
_بعد هِی می گویند "تو مغروری"... خُب برادر من، آدم چهارتا رفیق این شکلی داشته باشد، باید هم به خودش مغرور بشود. اصلاً همین می شود که آدم حرف هیچ بنی بشری غیر از خودش را قبول نمی کند.
ببخشید ولی آنچه شما می دانید!!! ما به برکت رفقا... دیده ایم...
_عشق یعنی اینکه ما باور کنیم...یک دل دیگر ارادتمند ماست
_یکوقت فکر نکنید که عاشقِ این حکایت واقعی من بودم!!!... نه !... (اگر راضی شد؛ بهتان معرفی اش می کنم)
البته کار این آقای عاشق بسیار ستودنی است به نظر من اما از باب حدیث نفس باید گفت که آقای من در سویدای وجودی اش از این کارها نمی کند. اگر هم پای هدیه دادن وسط باشد؛ مطمئن باشید به غیر از جواهرات، گل رز و خر و سگ هایی که همه برای ولنتاین به هم هدیه می دهند؛ هیچ چیزی دیگری به ذهن این آقا حتی خطور هم نمی کند!
_از بابت Discussion هم ببخشید. واژه ی بهتری یافت نشد.