داستانک
-
کودک با عجله می دوید . با زحمت زیادی او را گرفته بود . قلب پرنده ی کوچک تند و تند می زد . شراره های موفقیّت از چشمان کودک می بارید . به خانه که رسید پرنده ی کوچک را داخل قفسی آهنی گذاشت و مشغول تماشا شد . وقتی به یاد تپشهای قلب گنجشک می افتاد دلش می خواست گنجشک را آزاد کند امّا حسّی مبهم به او اجازه ی این کار را نمی داد .
انگار صاحب تمام دنیا شده بود .
وقتی شب شد کودک رفت که برای آخرین بار به گنجشک نگاه کند . چه قدر زیبا بود . پسرک به خودش آفرین گفت .
صبح شده بود ونگاه کودک به جسد یک پرنده ی کوچک در قفس خیره مانده بود . چشمان پسرک سیاهی می رفت . با دستهایش قفس را تکان می داد اما گنجشک مرده بود . کودک آنقدر گریه کرد که دیگر به جای گنجشک مرده فقط پرده های اشک را می دید .
پسر با نوک انگشتانش قبر کوچکی را زیر درخت خانه شان حفر کرد و جسد گنجشک را در آن گذاشت . کودک هنوز گریه می کرد ...
سالها بعد در سرزمینی دور جنگی اتفاق افتاد . پس از پایان جنگ پیرمردی مامور شد تا سر از بدن مجروحین دشمن جدا کند. پیرمرد چهل سر را از چهل بدن جدا کرد و همه ی آنها را در زمینی گود ریخت . همین که خواست برگردد مقداری شن از زیر پایش روی سرها ریخت . پیرمرد به ریزش خاکها نگاه کرد و به یاد کودکی افتاد که روزگاری جسد یک گنجشک مرده را با اشک به خاک سپرده است .
اشکی بر گونه ی پیرمرد غلتید
+ نوشته شده در شنبه ششم آبان ۱۳۸۵ساعت 13:44  توسط مسعود يارضوي
|