شبح
تا خود صبح صداي زنگوله ميآمد... از دور دست... دينگ... دينگ... دينگ...
ابوذر تا صبح مسلح ماند.
بچهها از پشت بيسيم ميگفتند صداي گلهاي است كه حتما سرگردان مانده...
فردا صبح صداي انفجار ۴۰ ميليمتري همه را برده بود سمت طلوع خونبار صبح...
حتي آنهايي كه زنگوله را در تمام شب تكان داده بودند...
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم تیر ۱۳۸۹ساعت 19:44  توسط مسعود يارضوي
|