... ساعت 2 بامداد است. دسته رزمي هشت ساعت متوالي است كه در كمين قرار گرفته است. در اين تاريكي مطلق از نوشتن عاجزم و براي ثبت لحظه به لحظه وقايع صداي خودم را روي ضبط خبرنگاري ثبت ميكنم.
صداي فرمانده دسته از بيسيم به گوش ميرسد: «بشمار»
و بچهها يك به يك، آرام و بيصدا سر در گوش هم ميبرند و شماره خود را در گوش نفر بعدي زمزمه ميكنند. افسر جواني كه در آخر خط آتش دراز كش خوابيده است به زانو نشسته و در بيسيم زمزمه ميكند: 23- انتهاي خط آتش. الماس يك دسته كامل است. باز از بيسيم پيغام ميرسد: نصر من الله بهگوش باشيد.
به من گفتهاند ميتوانم پايين پاي بچهها راه بروم به شرطي كه سر و صدا نكنم اما من نشستن را ترجيح ميدهم.
به چهره هر كدام از بچه ها كه نگاه ميكنم آشنايي يك روزهام با آنها در خاطرم رنگ ميگيرد.
يكي سرباز است و بچه تنكابن، بعد از ظهر ميگفت: 2 ماه بيشتر به پايان خدمت سربازياش نمانده البته بدون اضافه خدمت و بعد با خنده ادامه داد: "البته اگر عمري باشد".
ديگري درجهدار نيروي انتظامي است و بچه لرستان، ظهر كه مشغول تميز كردن اسلحهاش بود به من ميگفت: درجهدار كه شدي و پوتين به پا كردي هر جا كه گفتند بايد بروي، مثل من كه الان دو سال است فرزند كويرم. صورت آفتاب خوردهاش را خوب به ياد دارم.
با محمد هم از ظهر آشنا شدهام. اهل اسلامشهر تهران است. خودش ميگفت: "اسلام سيتي"، محمد يك سرباز 11 ماه خدمت است كه ظهر به من ميگفت: حتماً بنويس تيربار من بهترين اسلحه دنياست، ميخواهم شب با آن غوغا كنم.
الان كه نگاهش ميكنم با تيربارش سرگرم است. مدام نوار تير را چك ميكند كه فشنگهاي شل شده، بعداً اسلحهاش را خفه نكند. تكيه كلام محمد را هم ياد گرفتهام: "نمي گذارم هيچكدامشان در بروند".
چند تا از نيروها هم چريك هستند. يكي از آنها ميگفت: "جوانيمان را در اين كوهها سپري كردهايم". هر اتفاقي كه بيفتد، اسلحه از آنها جدا نميشود. بهترين تيراندازها از نيروهاي چريك هستند. عقبتر از محل كمين نيروها و در فاصله صدمتري دو قبضه خمپاره انداز استقرار يافته است. يكي از بچهها ميگويد: "فرمانده اين قبضهها استاد شليك با خمپاره است. اگر گلوله اول را خطا بزند گلوله دوم حتماً روي سر اشرار پايين ميآيد". اين گونه حرف زدن سرباز درباره افسر مافوقش چه زيبايي فوقالعادهاي دارد.
ساعت از 2 بامداد گذشته است. يكي از نيروهاي آرام آرام از جايگاهش به سمت پايينتر كه در شيب كوه قرار دارد سينهخيز ميرود و بعد ميايستد. خوب دقت ميكنم. پوتينهايش را درآورد و به نماز ايستاد، الله اكبر.
صداي آرام او را كه در صدمتري من ايستاده و حمد ميخواند را به وضوح ميشنوم.
ميگويند خاصيت بيابان اين است كه اگر شب باد بوزد و كسي در مسير باد صحبت كند، صدايش را ميتوان از فاصله دور بشنوي. اي كاش ميشد احساس را هم ضبط كرد.
نيم ساعت ديگر هم ميگذرد.
بين بچهها معروف است كه ميگويند: لحظه آخر كه خسته ميشوي، ميآيند.
دوباره به درجهداري كه نماز ميخواند نگاه ميكنم. دست به دعا برداشته است... یا نور المستوحشين في الظلم ، خدايا... و جملات بعد را آرامتر ميگويد و مرا كه پر از اشتياقم براي شنيدن دعايش در حسرت ميگذارد. مطمئنم كه نماز شب در ميدان جنگ احساس وصف ناشدني دارد.
به فرمانده دسته كه بيش از چند متر با من فاصله ندارد، مينگرم. او با چشمهايي نافذ به انتهاي دره نگاه ميكند.
يكي از سربازها ميگفت: "جناب سرهنگ كارش خيلي درسته و سرباز ديگري كه با سر حرفهاي دوستش را تاييد ميكرد، گفت: "اشرار از اسم او هم ميترسند".
به من گفتند كه او از سال 1360 و زماني كه فقط 20 سال داشته تاكنون با اشرار مسلح ميجنگند و چند بار هم مجروح شده است.
بيشتر نيروهاي حاضر در كمين در حدود 20 تا 25 سال سن دارند و من هنوز متحيرم كه آيا ميدانند تا چند لحظه ديگر ممكن است ديگر در اين دنيا باشند؟
حافظهام را جستوجو ميكنم.
امروز ظهر يك درجهدار 22 ساله كه اهل مشهد بود، ميگفت: هر وقت درگيري ميروم دوست دارم زنده بمانم اما اگر خدا توفيق شهادت را هم نصيبم كند، چه بهتر.
محمد، همان كه به اسلام شهر ميگفت "اسلام سيتي" وقتي كه بعدازظهر با هم در يكي از ماشينهاي لندكروز نشسته بوديم، با خنده ميگفت: "مردن من به قيمت هلاك شدن چند تا از آنهاست،خيالي نيست بذار ما نباشيم اما اينها هم نباشند".
يك چيز را بهخوبي لمس ميكنم؛ اين بچهها با الفاظ بازي نميكنند، الفاظ را درك ميكنند.
احساس مبارزه با محاربان و مفسدان را به خوبي ميفهمند و عشق ميورزند به آن چه كه خودشان ميگويند: "همان است كه بچههاي جنگ ميگفتند".
از هر كدامشان كه بپرسي خودش را بيخيال نشان ميدهد و ميخواهد به زور به تو بفهماند كه نميداند وصيتنامه چيست؟ اما راحت ميشود فهميد كه همهشان يك وصيتنامه در جيب پيراهن خود دارند.
دو سه نفر از آنها از وقتي پايشان به درگيري باز شده، نماز ميخوانند و آن ديگري به هم خدمتياش گفته بود، اگر او شهيد شد هواي برادر كوچكش را داشته باشد.
اينها جواناني هستند كه هر روز ميشود در كوچه خيابانهاي هر شهري آنها را ديد. يكي دلش براي آنها ميسوزد. ديگري ميخواهد هدايتشان كند و بعدي آنها را دعوت به توبه از گناهانشان ميكند.
اين را خوب ميدانم كه اين بچهها به هيچ كس نخواهند گفت كه چكار كردهاند و بهترين دليلشان هم اين است كه كسي حرفشان را باور نخواهد كرد.
چه كسي باور ميكند كه هر يك از اينان كه يكي بچه كشاورز است و هنوز اگر پدر عصباني بشود، كتك ميخورد و ديگري به مادرش گفته كه در آشپزخانه كار ميكند و هيچ گاه حاضر نشده بگويد آر.پي.چي زن دسته رزمي است، يك به يك مرداني هستند كه در دنياي واقعيت و در زمان خود ما واقعيت معناي شهادت و گذشتن از خود به خاطر يك آرمان را درك كردهاند.
بعدازظهر را به ياد ميآوردم كه فرمانده قبل از اعزام دسته به محل كمين به آنها گفت: يادمان نرود كه اطاعت از ولي امر واجب است و ميدانستم كه همه نيروها اين جمله رهبري را از حفظ دارند كه فرمود: ما مصمم هستيم كوير ايران را گورستان اشرار و قاچاقچيان مسلح كنيم.
به آنها حسادت ميكنم. اي كاش مثل آنها بودم و تنها چيزي كه آرامم ميكند، اين است كه اگر امشب به صبح برسد، لحظه به لحظه اين وقايع را خواهم نوشت.
اين بچهها به سادگي هر چه تمامتر كه آويني ميگفت: "رسيدن به آن به غايت مشكل است". فقط براي حفظ نعمتي پنهان به نام امنيت و اطاعت از ولي امر زمان جان خويش را به كف نهادهاند.
تا قبل از اين فكر ميكردم قاچاقچيان مسلح فقط به ترانزيت موادمخدر ميپردازند اما از فرمانده و بچههاي دسته چيزهاي ديگري شنيدم. اين كه ميگفتند اشرار به هيچ كس رحم نميكند و حتي زن و كودك را هم ميكشند.
يكي از چريكها توصيف ميكرد: يكي از سران اشرار چگونه فقط به بهانه اين كه از شخصي طلب داشته است او را با تير زخمي ميكند و زن و كودك شير خوارش را جلوي چشمانش به آتش ميكشد.
گويا قاچاق دومين كار اشرار است و ايجاد ناامني شغل اولشان. از دزدي، آدم ربايي و سرقت مسلحانه اشرار هم آن قدر شنيدهام كه ديگر حتي فكر اين كه آنها قاچاقچي هستند در نظرم خندهدار ميآيد.
ناگهان صدايي در بيسيم گفت: "بچهها آمدند".
بلافاصله صداي فرمانده نيز بهگوش رسيد:" همگي ساكت و منتظر فرمان شليك من" و سكوت، همه جا را فرا گرفت.
از انتهاي دره صداي چند ماشين ميآمد. من هم ميخواستم آنها را ببينم كه فرمانده نهيب زد: نه! جلوتر نيا.
به اصطلاح بچهها، ماشينهاي اشرار در شب چراغ خاموش ميآيد.
همه سلاحهايشان را مسلح ميكردند و هر يك در زير لب ميگفتند: يا ابوالفضل، يا ابوالفضل. ضبط صوت را در حالي كه مشغول ضبط بود، در جيب پيراهنم گذاشتم و مثل آنها منتظر شدم.
فرياد آتش فرمانده در فضا طنين انداز شد از آن لحظات جز صداي گلوله و انفجار و رگبارهاي سرسام آور چيز ديگري يادم نيست. همه چيز در ده دقيقه تمام شد.
خوشبختانه عمليات با موفقيت انجام شد و دسته 23 نفري نيروي انتظامي هم تلفاتي نداشت، فقط دست راست محمد به شدت سوخته بود. مثل اين كه وقتي ميخواسته كه تیربارش را با دست جابهجا كند، لوله گداخته اسلحه را گرفته و مجروح شده بود.
به همراه يك افسر و يك راننده سرباز بايد برميگشتم. در طول مسير مدام به ذهنم ميرسيد آيا تا بهحال از خانواده يك شهيد انتظامي دلجويي كردهاي؟
بيش از پانزده هزار شهيد و جانباز خون بهائي است كه ايران براي امنيت و آرامش كشور، ظرف 25 سال گذشته در راه مبارزه با اشرار مسلح و سوداگران مرگ پرداخته است و جانبهايي كه بسياري از مردم از آن خبر ندارند. سلامت جوانان و گرمي كانون خانوادهها بايد به اين قيمت تمام شود كه انساني جان به كف با غيرت خود هر روز و هر شب به پيشبرد از خطر بنشيند و در راه اعتلاي آرمانها اين مرز و بوم با مفسدان قتال كند.
بر طبق آمار و به طور متوسط به ازاي هر 800 كيلوگرم موادمخدر يك شهيد تقديم راه تحقق امنيت در كشور ميشود.
اي كاش ميدانستيم هر لحظهاي كه من و تو با خيالي راحت نفس ميكشيم، شايد لحظاتي چند از ريخته شدن خون جواني در زمين داغ بيابانهاي شرق كشور نميگذرد.