سحرهايي شبيه من
_ رضاي مقدس! را از دور و در هالهاي از تاريكي اتاق و نور سالن ميبينم.
صدايش از عمقي موهوم شنيده ميشود.
انگاري داره بيدارم ميكنه واسه سحر.
احساس ميكنم صد كيلو بار گذاشتن روم. اصلا نمي تونم بيدار شم.
حوصله ندارم بهش جواب بدم.
ميگه: پاشو مسعود. سحره!
ميگم: اووووم.
با بي ميلي رو تختم ميچرخم و ملحفه رو مي كشم رو سرم.
رضاي مقدس ملحفه رو با بيتفاوتي ميزنه كنار.
ميگه: ببين نميخواي پاشي، نشو. ولي خواستم بگم سحري واست ماكاروني درست كردم. اگه پا نشي امير همشونو ميخوره.
مثل كسايي كه كنارشون خمپاره تركيده باشه، از جا ميپرم و دستشو ميگيرم، ميگم: تو كي ماكاروني درست كردي، من نفهميدم.
ميگه: خب ديشب واسه افطار درست كردم. دير اومدي. ماها خواب بوديم.
از خوشحالي خواب از سرم ميپره. ميگم: از اين به بعد به لقب رضاي مقدس! از طرف وبلاگ عبور مفتخر ميشي.
بس كه از رضاي مقدس تشكر مي كنم نزديك است حوالي اذان دعوايمان بشود. ميگه: كچلم كردي. به اندازه 20 سال آينده ازم تشكر كردي.
پانويس: اصولا ما مردها مثل اينكه از چيزهاي الكي خيلي زياد خوشحال ميشويم!