شماها
آي شماها...!
به "فَرتني و قُريبهها" بگوييد براي لحظهاي رهايتان كنند. صداي رساي قلمم را ميشنويد...؟!
اين چاپلوسي و دكترها و دروغهايي كه مثل اوراد ميكنيد و ميناميد و ميگوييد؛ دستي ازتان نخواهد گرفت بخدا...
با شمايم، شماهاي بد...!، اصولگرا يا اصلاحطلب بودنتان لطفا فرقي به حال اين مردم نجيب داشته باشد نه فرقي به حال خودتان! و يا شايد به حال ما!
ميگويم فرق، نه اينكه فكر كنيد فرقتان بايد همين باشد كه نشان اصولگرايي روي پيشانيتان چسبيده باشد يا مارك اصلاح طلبي.
نه...!
فرقتان بايد به اندازه همتتان براي مبارزه با افسادات (همان اصلاحات سابق!) و رفع ضعفهايي باشد كه بعضاً گلوي مردم بيچاره را ميفشرد و شما به نظاره نشستهايد.
يعني اين قلم، به درست يا به ضرب رانت و هرآنچه كه شما و من بهتر ميدانيم، توي دستهايتان قرار گرفته است، بهرحال!
و اين بهرحال بودن را ميخواهم بگويم، لااقل نه فداي دشمنيهايتان كه فداي دوستيهايتان كنيد.
شماها لابد مي دانيد. توي استان ما آدم هايي هستند كه براي 20 تا تك هزار تومني به استاندار و ... نامه مينويسند. آدمهايي سرشار از معرفت آفتاب و سختي كشيده از بيمهري روزگار.
.
.
.
و آدمهايي كه غير از شماها كسي را ندارند.
آي شماهاي بد...
كه ميبينيد و زبان به كام خشكاندهايد. شماها كه مشق و قلم را شهيد كردهايد و عشق گرمابه و گلستانتان شده است آقاي x يا شايد هم آقاي واااااي...
آي شماها...
فكر كردهايد به اين كه روزي حلالتان چطور با نگفتنها به آغوش حرام ميتپد...؟!
فكر كردهايد به اينكه اگر ببينيد و نگوييد حكمتان كمتر از آنهايي نيست كه جلوي چشمشان پسر عروه را كشان كشان ميبردند و اين نامرد مردمان سر به تاراج دنيا و جيفههاي گنديده ابن زياد گذاشته بودند...؟!
يا اصلاً حكايت آن مردك شاعر دربار شاه را شنيدهايد كه به شاه ميگفت من بنده توام نه بنده حقيقت...؟!
من خوب ميدانم كه مردم استان من، هيچ نيازي به برخي دلسوزهاي شكم سير، اصولطلبهاي مزوّر و افسادطلبهايي شبيه بارانهاي آلوده! ندارند كه چون گرگ در لباس ميش، در كنار آدميان زيست ميكنند.
آنها غصهشان ميگيرد از اينكه بفهمند كراواتهايتان را زير پيراهنهايتان پنهان كردهايد...
آي آدم خوبها... مهم اين است كه فتح الفتوح خميني باشيم؛ دست درافكنده در پنجه اين همه منافقان انقلاب.
گفتم فتح الفتوح خميني... همان جوانان خداجويان بسيجي كه اميدوار صبحند و به هم ريزنده شولاي شب...
آنها كه يشكي دشكي ميكنند و به نان خشكي بسنده ولي در برابر آنها و شماهاي بد! اشدّاء علي الكفار ميشوند.
آه... دوباره شما بدها... آقايان و خانمهايي كه دستهاي چدنيتان را زير دستكشهاي ابريشمي پنهان كردهايد.
پنجههايتان شكل داس تزوير است و دست به دعاهايتان هم... كه انگار به خدا هم ميخواهيد پيشنهاد هميانهاي زر بدهيد.
نه... اينجا نه اسم رمز است نه تلاشي براي مكتوم ماندن.
اينجا ميدان جنگ است. كه در يك سو شماييد و در سوي ديگرش آنهايي كه شب را در محاسبه قلمهايشان ميخوابند.
و نماز صبحشان را با "والناشرات نشرا" به احرام مينشينند.
هستند هنوز...
آنهايي كه در خاكريز خون آلود قلم استاده و ميزياند.
صداي بسيجيها هنوز از كنار خاكريز به گوش ميرسد.
والسلام
پانويس:
من هنوز هم پاي كار ماندهام. مثل ابوذر...
خونهاي كثيف اين لاشه را بايد نشتر زد...