عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

اينجا، دره گيشون

كاش مي‌شد از پشت اين كلمات، التماس چشمهايم را مي‌ديديد.

التماس اين چشم‌هاي مرا كه اگر باور مي‌كنيد از تمام شب! هم گذشته‌اند، بارها... بي هيچ ترس و واهمه‌اي و ترديدي براي اينكه...

من مي‌خواهم التماس كنم در پيشگاه هركسي كه دارد در ذهنش چرخ مي‌خورد كه لحظه‌هايي اعجاب‌انگيز را با "مواد مخدر" و دود تجربه كند.

خداي من... تو شاهد باش كه من، مسعود يارضوي، با تمام آنچه كه هستم و با تمام پندارم، در حال اتمام حجتم، براي انذار دادن به آدم‌ها از چيزي كه مي‌دانم.

آهاي...

خوب‌تر ببين چشم‌هاي مرا...

نيك مي‌دانم كه هيچ ازشان نخواهي فهميد. ولي اين چشم‌ها نگاه كه می‌كند... اهل تخدير را خوب تشخيص مي‌دهد.

مي‌خواهم بگويم نمي‌دانم كه شما هم مثل من وقتي يك معتاد را مي‌بينيد گريه‌تان مي‌گيرد يا نه...؟!

معتادي كه مظلومانه بايد اين همه انرژي متراكم شده منفي در بدنش را يك جوري بروز بدهد.

با همسرش كه يك روزي عشقش بوده حرف مي‌زند، آنقدر كه زن احساس سردرد مي‌كند و با تشر مي‌گويد، خسته‌ام كردي... و مرد را مي‌بيني كه مثل يك كبوتر شكسته بال در خودش كز مي‌كند.

تا حالا ديده‌اي معتادي را كه فكر مي‌كند هيچكس از عادت زشتش خبر ندارد...؟!

دستمال به دست مي‌گيرد، هوس مي‌كند تمام خانه را گردگيري كند. از سر كوچه خريد كند، اما هنوز هم آرام نمي‌شود. حمام مي‌رود. از روزهاي قشنگتر با دختر كوچكش صحبت مي‌كند...

و دختر احساس مي‌كند خدايا چرا بابا هميشه اين شكلي نيست.

و همه اهل خانه و دور و بري‌ها خوب‌تر كه فكر مي‌كنند، ساعت‌هاي سخت‌تري را به ياد مي‌آورند كه همين مرد خانه‌شان بعد از چند ساعت خواب سنگين از خواب بيدار شده است و حالا ديگر حتي حوصله حرف زدن با خودش را هم ندارد.

آن نگاه مهربان كه از چشم‌هايي به آب نشسته ساطع مي‌شد، ديگر نيست.

آن صداي گرفته حالا نرم‌تر شده ولي به ندرت به گوش مي‌رسد...

آهاي... هستيد با من...

به خدا تحمل ديدن يك آدمي كه افيون توي وجودش رخنه كرده، كار ساده‌اي نيست.

آهاي... فكر نكنيد آدم احساساتي‌اي هستم. هشدارم را متوجه بشويد. باور مي‌كنيد تمام اين معتادها، يك روز با تمسخر مي‌گفته‌اند: "من و اعتياد...؟!"

اي كاش مي‌شد اثر مصرف بار اول حشيش را برايتان در قالب اين كلمات برايتان بنويسم...!

كاش مي‌شد بهتان گفت كه اين ترياك لعنتي، براي بارهاي اول چه تواني را توي رگ‌هايتان تزريق مي‌كند... ولي چند مدتي هم نمي‌گذرد كه انتقام تمام روزهاي خوبتان را از رگ به رگتان بيرون مي‌كشد.

و بيرحمانه به صلابه‌تان مي‌كشد...

ببينيد. برادرانه دارم حرف مي‌زنم. الان بغض ميهمان گلويم شده است...

شماها تا حالا يك معتاد را ديده‌ايد كه زير دست و پاي چند تا غولتشن دارد كتك مي‌خورد...؟!

تا حالا معتاد ديده‌ايد كه عده‌اي دارند با تحقير نگاهش مي‌كنند...؟!

معتادي كه يك روز مرد بود... يك روز باباي دختر كوچك بود... و شايد يك روز مرد آرزوهاي يك زن...

تا حالا معتاد ديده‌ايد كه محتاج يك خوردني كوچك باشد، محتاج يك نخ سيگار ارزان قيمت... يا اصلا گير يك 200 تومني مچاله شده...؟!

بخدا ديدن اين‌هايي كه دارم برايتان مي‌نويسم اصلا ساده نيست...

و از طرفي اين حرف‌هاي مرا هم اصلا ساده نگيريد؛ چون مي‌دانم كه خطر گسترده‌تر از اين حرفهاست...

روي كيسه‌هاي ترياكشان مهر مي‌زنند: "نماز ستون دين است"...

جوان‌ترها را نشانه رفته‌اند. به اسم هيجان و بي‌خيالي و نشاط  و هزار يك مفهوم قشنگ ديگر، چنان خواب بدي برايشان ديده‌اند كه خودشان حظ كنند.

دارند از اروپا كاميون، كاميون و تانكر، تانكر اسيد‌هاي مرگ‌بار را مي‌كشانند توي لابراتورهاي افغانستان و پاكستان...

حتما اسم ال‌اس‌دي و نرتيزك و شيشه و كراك و بقيه را شنيده‌ايد...؟!

لعنت به من...! اصلا مي‌دانستيد خبر مرگشان مسيرهاي كم هزينه‌تري هم براي ترانزيت موادشان دارند؛ ولي عمداً ايران را براي اين كارشان انتخاب كرده‌اند...؟!

اصلا مي‌دانستيد خيلي از اين محموله‌هاي زهرمارشان را از خارج كشور بيمه كرده‌اند...؟!

آهاي شماهايي كه داريد اين كلمه‌هاي ناهماهنگ را مي‌خوانيد.

مي‌خواهم بگويم بياييد و يك خط قرمز بزرگ بين خودتان و هرچي دود! است، بكشيد.

دود نه مرام دارد نه عشق مي‌شناسد. دود فقط قبرستان و گور را دوست دارد و همين!

و تا كافور روي پيشاني‌ات را نبيند ولت نمي‌كند. بخدا ولت نمي‌كند...

باطن كثيفي دارد اين دود و افيون و مخدر كه تصورش را هم نمي‌كني... آنقدر كثيف كه روي خون اين همه شهيد مظلوم هم مي‌رود و مي‌شود ميهمان بزم‌هاي شبانه‌ها و همنشين تنهايي‌هاي يك عشق...

مي‌فهمي حرفم را...

خدايا از من قبول كن...!

 

والسلام

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۹ساعت 21:51  توسط مسعود يارضوي  |