برای حمزه هدهدکیان
حالا ديگر آقاي حمزه هم رفت و سنگر مجردي گروه ما از اين پس فقط با يك تكسوار (خودم) محافظت ميشود. (اگرچه گويا قصه همان قصه "استن لورل" است كه سالهاي سال تنهايي نگهباني ميداد و خبر نداشت كه جنگ ديگر تمام شده است!!!)
...
آقاي حمزه قصه ما حالا ديگر ازدواج كرده است.
حمزه قصه ما نه... بگو حمزه من... تكيهگاه با مرام غصهها، غصههايي كه حالا ديگر شايد غصهدار نبودن آقاي حمزه شدهاند.
ولي خودشان هم قبول دارند كه گور بابايشان!.
آقاي حمزه و عشقش را عشق است.
آقاي حمزه را هنوز هم عشق است كه شب قبل از مراسم ازدواجش، روي نيمه شب را هم كم ميكند و با رفقا، پاتيل بيرون گردي ميشود و نصف شبي كنار مردهها اسنك ميزند توي رگ و عين خيالش هم نيست.
حمزه قصه ما حالا خواندنيتر ميشود...
خودش، شعرهايش و هنوزش...
ببخشيد كه بيتاب مينويسم... قصه ما و حمزه قصه قشنگيست. قصهاي پر از لحظههاي ناب كه حالا دارم در لابهلاي اين همه كلمات تبدار سعي ميكنم نقش خوشحاليام را براي يكي از بهترين دوستانم نقش بزنم.
مبارك است ان شاءالله...
پانويس: اصولاً يكي از راههاي دست يازيدن به وصال معشوق اين است كه سر و پاي برهنه كرده و به مزار شهداي والامقام بشتابي. شهدايي كه زندهاند و اتفاقن يكيشان اخوي عروس خانم است.
متقدمين گفتهاند 40 روز كفايت است ولي متؤخرين آوردهاند كه 40 روزتان اگر 40 تا 40 روز هم شد دست از طلب ندارید كه اميدي به برآمدن حاجاتتان هست!!!
القصه... حكما گويند در عهد پارينه حمزه نامي از اكابر روزگار چنين كرد و بر توسن مراد سوار شد.