سهم من
خسته ميشوي...! و مثل هميشه عينهو آدمهاي خنگول... به دور و برت نگاه ميكني...
ولي عشق است... نه...؟! تو كه بهتر ميداني... اينكه به تو گفتهام... كه از تو غير از خوبي نميتراود...
تمام اينها از من...
و حالا اين وسط يك معادله سخت هويدا ميشود.
تو كه خوبي... حادثه هم كه قسمت پسر...
پس سهم آقاي من چه ميشود...؟!
دوباره تمام مجهولات اين معادله گنگ را ميكاوم.
من البته اينهمه ميكاوم كه يادم باشد تو خوبي... و مهربان... مثل قاصدكها...
هرچه هست، نسبيتي موهوم است ميان من و حادثههايي كه سهم آقاي پسر شدهاند.
آهاي... ولي گفته باشم...؟!
چراغ سردر اين خانه براي حادثهها روشن ميماند... من از برهوت نميترسم... تاريك هم اگر باشد...!
و حتي اگر پر از جغد و كفتار...
خودت يادم دادهاي... مثل شب ميشوم... سرد و تاريك و مهيب... و خشمناك... مثل باد...
هو... هو... هو... و زهرهي تمام حادثهها ميتركد و آنوقت خودم با دستهايي كه وجوب سرد و مهيب بودن را از جان پذيرفتهاند؛ برايت مُشك ختني ميگيرم از نافهشان...
و مُشك ميريزم به راهت... كه خوشت بيايد و بخندي...
شايد سهم من همين خندههاي تو باشد...