عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

منِ او

من، مسعود یارضوی، (ابوذر)، قسم می خورم که هیچوقت به جز یک سرباز کوچک هیچ چیز دیگری نبوده ام و عنوان بسیجی لایق من نیست.

من حاضرم تمام لحظه لحظه های سخت کمین و درگیری هایی را که از سر گذرانده ام با یک لحظه اخلاص برادرهای خوب بسیجی ام سودا کنم و اگر روزگاری پای لنگ خود را در راه جهاد اصغر گذاشته ام به این سبب بود که رهبرمان فرمود: ما مصمم هستیم کویر ایران را گورستان اشرار مسلح کنیم.

من شهادت می دهم که به این واسطه از کسی چیزی نخواسته و نخواهم خواست. من فقط سرباز کوچک خمینی ام که بسته به توانش در هر جبهه ای که تکلیف داشته و توانسته، حضور یافته است و ای بسا روزگاری برسد که جبهه دیگر نیازی به او و امثال او نداشته باشد.

من برای برادرهای خوبم در نیروی انتظامی و همچنین در سایر سازمان ها قسم می خورم به راه ولایت که برای گفتن آنچه نوشته ام حجت یافته ام. که شما خوب می دانید اگر این ماجرای عاشقانه گفتنی بود، قصه اش را پیش از این نیز می شد برملا کرد.

و برای هر کسی که می شناسدم و حرفم را می خواند سوگند می خورم که تمام برادرهای من، از صدر تا ذیل که در ناجا و در هر کجای دیگری لباس خدمت به امنیت اسلام و ایران را پوشیده اند؛ جملگی جنود خدایند که دانسته یا نادانسته از اجری عظیم برخوردارند، ان شاءالله.

و برای دوستان سیاسی ام که در تمام طول سال های رفته، یکدیگر را در جبهه موافق یا مخالف یافته ایم، لازم به توشیح می دانم که این برادر کوچکتان، پوشیدن لباس احرام رزم را، تکلیف خود یافته بود. تکلیفی که می توانست الحاقی باشد بر حضور بسیار ناچیزم در جبهه مقابله با شبیخون فرهنگی و سیاسی. و به همین سبب تصریح می کنم که اگر در تمام طول این سال ها و سال های مانده ام، حرفی داشته ام، آن را بیان کرده و یا نوشته ام (و البته خواهم نوشت) و بین من با شما هیچ پرده دیگری نبوده است.

من به مظلومیت برادرهای خوبم در نیروی رشید انتظامی و تمام سازمان های دیگر که خود در کسوت کمترین، چند صباحی در یکی از صدها جبهه  فعالیت آنها، رفیق قافله شان در ناجا بوده ام، سوگند می خورم که دوستی ها و دشمنی هایم با هرکسی که می شناسم و یا او مرا می شناسد، به هیچ وجه من الوجوه از سر آنچه که اکنون تمام شما از آن مطلعید، نبوده است.

من اگر نقدی داشته ام و یا اگر به کسی تعریضی کرده ام، ان شاءالله که به سبب هرچیزی غیر از وابستگی ام به این لحظه ها بوده باشد.

و حرف آخر...

من حرف زدن با ابوذری، که در قرارگاه عملیاتی ناجا، یک رزمنده کوچک و ناچیز بود و در بیرون هیچ کس نمی شناختش را بسیار دوست داشته و دارم.

اما راهی که من در آن هستم یک روز به سکوت نیاز داشت و گویا امروز نیازمند فریاد است. نیازمند فریادی که متضمن واقعیت های نسل سوم انقلاب اسلامی باشد.

نسلی که هنوز برای او دارا تفنگ دارد و نسلی که با وجود همه کمبودها خود را لشکر اعتقادی امام روح الله می داند که قرار است به تمام جهان گسیل شود.

و نسلی که اسلام را دوست دارد.

و من که هیچ... صدها و هزارها بهتر از من باید فدای این راه بشوند که آن یار سفر کرده (ره) بنیانش نهاد.

راهی که با بذل خون نضج گرفت اما اکنون به بذل عرض و آبرو نیاز دارد تا بماند.

و به خدا قسم علم خمینی بر زمین نمی ماند... مگر ما مرده ایم...؟!

 

و انتهای پیام/

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم دی ۱۳۸۹ساعت 11:14  توسط مسعود يارضوي  |