ماها...
ـ احساس می کرد یک مشت آدم دارند دور و برش هیمه آتش می زنند... تمام این سال ها...
ـ رفقای جدید من!
سبحون، مُمَحد، رضای مقدس و یاسی (یاسر)...
در واقع اساساً به نظر ما باید رفقا را جوری صدا زد که حال بدهد.
ـ دارم گاهی به این حرف فکر می کنم: "هرجا ناامنی باشد به شماها نیاز داریم"
نتیجه: هرجا امن می شود دیگر نیازی به ماها! نیست.
ـ به یکی می گویم: آدم ها خوب بلدند چیزی را که دلشان می خواهد چطور پیدا کنند اما برای چیزی که صلاحشان در همان است هیچ کاری بلد نیستند و در این میان این عقلا هستند که کچل می شوند.
ـاصولا گل ماگنولیا هم موجود زیباییست
ـ و چه روزهای سختی...!
ـ یادت می آید، شرط عشق، مرگ را...
می میرم، برای خودم و برای تو
پانویس: مراد از مرگ، پاکبازیست
+ نوشته شده در سه شنبه سوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 22:9  توسط مسعود يارضوي
|