در لابهلاي موج وبلاگي 3:13 ، نيمه شعبان 1390
من آدم خوبي نيستم. عموماً هم آنقدر خستهام كه ديگر مجالي براي آمدن فكرهاي قشنگ توي ذهنم نيست.
اينجوريست ديگر... رسم دنيا را ميگويم. اينكه مثلاً يكي مثل من بايد به راهي برود كه بيشتر رفيق درد و اخم باشد تا رفيق شادي و خنده و طراوت.
يعني ديگر آنطوري كه تو دوست داري شايد نيستم... پر از احساس بهجت و تبسمي هميشگي.
حال و احوال من مثل درد يتيمي ميماند. چون تو كنارم نيستي. و وقتي هم نيستي و من دارم با چشم خودم اين همه درد و رنج مردمم را ميبينم...
ببخش خوب من... ولي رضايت تو را ميگذارم در هاله ترديدهايم.
و انتخاب ميكنم. بين آنچه كه مغز من به نتيجه رسيده است تو واقعاً دوستشان داري و آنچه كه خودت در ظاهر نشان دادهاي طالب آنهايي...
ببخش ولي اينها حرفهاي آدميست كه از زور خستگي دارد نفسش بند ميآيد.
و چيزي هم غير از همين اعترافهاي تلخ ندارد كه از زور دوست داشتن به تو تقديم كند.
من هم از آمدنت خوشحالم...