روزهای یک خبرنگار
_ صبح شده و در حال خواب و بیداری دارم خودم را جمع و جور می کنم که بروم خبرگزاری. می خواهم در کیفم را ببندم که یادم می آید باید چندتا کارت اعتباری را با خودم ببرم؛ و در را باز می گذارم و کیف را با خودم کشان کشان می برم.
کارت ها را از توی کمد برمی دارم و می گذارم توی کیف پولم. نگاهم می افتد به در باز کیف همراهم که عینهو آدم های تیر خورده به بغل کیف آویزان است. با خودم می گویم خب چرا از همان اول در کیفم را نبستم... و جواب سوالم را پیدا نمی کنم...؟!
_ امروز باید دو سه تا کیسه زباله چند روز مانده را ببرم بیرون. یواشکی با کیسه ها از خانه می زنم بیرون و می پرم جلوی آسانسور. آسانسور دارد، می رود طبقه بالا و از من رد می شود. با خودم فکر می کنم خیلی باید ضایع باشد اگر همسایه طبقه بالا که الان آسانسور را زده و می خواهد برود پایین مرا با این زباله های لعنتی ببیند. و صبر می کنم تا او برود پایین و بعد دکمه آسانسور را بزنم.
اما نمی فهمم چرا پایین نمی رود. آسانسور همینطوری توی طبقه 6 فیکس مانده است.
و در حین همین معطلی... نگو طرف از اول از پایین داشته می یومده بالا و توی طبقه 6 از آسانسور رفته بیرون... و این بار دیگر با خودم هیچ نمی گویم...
_راننده پخش رادیو را بلند کرده و خانم مجری اعلام می کند که "حالا می خوایم براتون یه قطعه ی بدون کلام گیلکی پخش کنیییییییییم...". من هم احساس می کنم که اندکی بوی زباله می دهم. دامبال دیمبول رادیو که شروع می شود با خودم می گویم: "سعی کن شاد باشی" و به سرم می زند که روی کیف پولم که حالا قلمبه شده ضرب بگیرم. و با اولین ضرب کیفم پرت می شود روی پای مسافر کناری که یک آقای سیبیلوست. چشمهایم را ریز می کنم و با لبخندی مردنی می گویم "ببخشید..." و این بار مرد سیبیلوست که زیر لب با خودش چیزی می گوید و کیف پولم را پس می دهد...
_ حالا دیگر رسیده ام سر چهار راه اصلی. احساس خوبی! دارم.
یک عالمه آدم ایستاده اند درست سر چهارراه. با خودم فکر می کنم رعایت فرهنگ شهروندی دیگر کافیست. من هم از این به بعد درست سر چهارراه می ایستم تا راحت تر سوار تاکسی بشوم. خسته شدم بس که آن طرفتر ایستادم و این اول ایستاده ها!، هی، تند و تند سوار تاکسی شدند.
... و می ایستم کنارشان.
اما یک جوری اند. آدم احساس می کند نمی خواهند سوار تاکسی بشوند.
... و من همینطور ایستاده ام کنارشان.
دارم به پلیس نگاه می کنم که جلوی همه ما ایستاده و دارد دستش را مثل اوستاهای بنا هی اینور و آن ور می کند.
اصولا توی تهران دیدن حرکات عجیب از پلیس ها چیز چندان عجیبی نیست.
ولی دارم با خودم فکر می کنم "این چرا داره جلوی ما از این کارا می کنه...؟!"
و چند ده ثانیه بعد، یهویی تمام آدمهایی که کنارم ایستاده بودند از من جدا می شوند و می روند آنطرف چهار راه... نگو حضرات منتظر چراغ قرمز ایستاده بودند...