عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

"من" و "من"

_ اين چند وقته، خودم هم تبديل شده ام به كسي كه دارد وبلاگ عبور را مي خواند. و گاهي هم شايد از دست نويسنده لجش مي گيرد.

من البته هيچوقت جداي از روزمرگي ها و دغدغه هايم نبوده ام... اما هميشه يك "من" هست كه جداست از اين همه جنگ و درگيري و دغدغه.  و برای همینست که شاید گاهی از خودم لجم می گیرد.

مني كه شايد كه نه كه البته اصلاً به زعم آدم هاي معمولي، آدم خوبي نيست. و ترسي هم از بيان اين خوب نبودن ندارد. (اين شكسته نفسي نيست ها...!) ولي به دغدغه هايش كه خوب تر نگاه مي كند، مي بيند خب همين هائيست كه مي بينيد ديگر... و ديگر هيچ...

عمده كارهايم، اين روزها فكر كردن و نوشتن است و كمي هم تحمل ناملايماتي كه اصلا دوستشان ندارم. از محيط كارم تا افكار دور و بري ها و خباثت آدم هايي كه الكي مجبور شده بودم فكر كنم خوبند.

البته مشتري هاي اين وبلاگ بهتر از خودم شايد مي دانند كه براي هيچ تحملي اصلا مردد نيستم ولي اين تحمل كردن ها، وقتي كه خيلي طولاني مي شوند؛ سوق‌ات مي دهند به سمت گاهي در خود فرو رفتن و تلخ شدن و ننوشتن و شايد چيزهايي ديگر كه هنوز كشفشان نكرده ام...

ديشب با آقاي "مُمَحَّد" رفته بوديم بيرون. اصولا اينجوريست كه وقتي همان "مني" كه گفتم را مي برم براي هواخوري؛ اوضاعم كمي عوض مي شود. به فكر نوشتن وبلاگ مي افتم. سوژه‌هاي جديدي براي فكر كردن و نوشتن مي دوند توي ذهنم و كلا همان خود بیقرار مي شوم براي لحظاتي.

توي هايپر استار، دستم را كرده بودم توي آكواريوم ماهي فروشي. ماهي ها شروع كردند به شالاپ شالاپ و پيراهنم خيس شد. آقاي راننده هم كه اصلا آدرس را بلد نبود. همينجوري ماها را سوار كرد كه شايد يك دربستي خورده باشد. خلاصه جايتان خالي كلي توي اتوبان هاي غرب تهران، چرخ زديم. توي آينه آسانسور داشتم به خودم نگاه مي كردم، يعني همان "من" داشت به خودم نگاه مي كرد. خسته و با چشم هايي كه شايد تا دقايقي ديگر چوب كبريت هم نمي توانست باز نگهشان دارد. ولي نماز را كه مي خوانم خواب از كله ام مي پرد و يك و دوساعتي مي نشينم به چيز نوشتن.

و "من" هم چند وقتی آنقدر بهانه گرفت و قهر کرد که دست آخر مجبور شدم بروم برایش سور و سات یک سفر چند روزه به شهر خودش را برایش جور کنم.

قرار است کلی گردش و استراحت کنم و با چند تا جمع هم قرار صحبت دارم. یعنی آنها دوست دارند بدانند، اینجا، در قلب پایتخت، جریانات سیاسی دارند چکار می کنند و پشت پرده هایشان چیست...؟! (پشت پرده هایی مثل اینکه مطهری را احمدی نژاد وارد مجلس کرد!) و هم من هم کمی حرفهایشان را درباره کارهای گروه انحرافی لانه کرده در کرمان بشنوم بد نیست.

همان گروه انحرافی که السابقون منحرفین فعلی اند و روز تودیعم از خبرگزاری فارس در کرمان، تلویحاً تصریح کرده بودم که مثل بختک افتاده اند داخل برخی جریانات در کرمان و دارند پالان خر خودشان را پر می کنند.

و آدم های ناپاکی که 10 سال تمام را در کرمان باهاشان جنگیدیم و هنوز هم اگرچه آنها خیال می کنند، رفته ایم و دیگر خبری نیست ولی جنگ و تقابل ما همچنان و البته در وجهی خطرناک تر برای آنها!، ادامه دارد.

تازگی ها دارم توی "پنجره" هم گاهی مطلب می نویسم و از خیلی قبل تر از آن هم در یالثارات و الف و جهان و گاهی هم فارس.

و خلاصه اینکه هم "من" و هم "من" فعلا با هم دوستیم و گاهی که دل جفتمان می گیرد می رویم هواخوری... و توی جنگ نرم و البته سخت! هم تا وقتی که بخواهندمان، همه جوره کنار نظام و اسلام ایستاده ایم.

روی استاتوس ایمیلم نوشته ام: "مانده ام...؛ مهربانيت را باور كنم يا هميشگي بودن آتش جهنّمت را"

+ نوشته شده در  یکشنبه ششم شهریور ۱۳۹۰ساعت 17:0  توسط مسعود يارضوي