یه لحظه...
_ می گویم: مرسی. پیاده می شم.
و بعد در حالیکه دارم پیاده می شوم به راننده می گویم: "سلام"!
صبح هم که یک تاکسی جلوی پایم ترمز می زند کمپلت یادم می رود اصلا کجا می خواستم بروم...؟!
خلاصه جایتان خالی... دنیا خوش می گذرد!
_ از "فارس" هم نرفتنی شدم. یعنی نمی دانم به خاطر گل روی ماه من بود یا دلیل دیگری داشت اما زد و مدیرکل اداره مان عوض شد. و صحبت کرد و تصمیمم چیز دیگری شد.
توی گروه سیاسی هم رفقای خوبی دارم. که البته با نصفشان اصلا نمی شود کار کرد. ولی خب. بچه های خوبی اند و رفقای بامزه ای که می شود گاهی یک ناهار مشتی باهاشان خورد.
_ و اوقات بیکاری هم کلا برای امثال من لحظه های وصف ناشدنی ای ست.
چیپس و کافی شاپ و جاهایی که آدم ها به نگاه هایت طور دیگری نگاه می کنند.
و خودت می شوی و برنامه ریزی برای یک خواب چندین ساعته. و فرار از یک هفته هجوم اخبار بعضاً بیرحم.
_موقع مصاحبه با جواد لاریجانی اشک می دود توی چشمهایم. وقتی می فهمم ده سال قبل با چه مرارتی رفته اند و دامنه IR را بعد از کلی دعوا با ایرلندی ها برای کشور ثبت کرده اند. و هیچکس هم خبر نداشته است.
من نه لاریجانی چی هستم نه هیچ چیز دیگری (غیر از یک مورد ـ قابل توجه برادر ابوفاضل!)... ولی انصافا کاری که کرده اند خیلی ارزش دارد.
خدا خیرشان بدهد.