خونه مادربزرگه!
راستش من اساساً هیچوقت دلم برای چیزی تنگ نمیشود. داشتم به مادر میگفتم... یعنی تنگ میشود ولی نه مثل آن چیزی که توی ذهن خیلیها هست. (خانم مادر هم لطف کردند و التفات فرمودند که : "اینها را اشرار یادت دادهاند...؟!"
القصه... "حاج خانم" مادر بزرگ پدری علی بود. علی هم پسر خالهزری و یکی از چندتا بهترین دوستهای دوران کودکی و نوجوانی من.
لابد حاج خانم آنقدر دوست داشتنی بود که وقتی من آن همه کودک بودم؛ مادر و خالهزری و بقیه، آن همه طرفدارش بودند و تقریباً هیچ روزی نبود که مادر شال و کلاه مرا تنم نکند و با هم نرویم خانه حاج خانم.
خانه حاج خانم به ما نزدیکتر از علی اینها بود. علی از رانت مادربزرگی استفاده میکرد و خیلی وقتها توی خانه حاج خانم اردو میزد. ولی من مجبور بودم با روحی آزرده و شلون شلون چادر مامان را بگیرم و سر عصر و خیلی وقتها هم ظهرها، از خانه حاج خانم برگردیم خانه خودمان. اما تا جایی که یادم هست، عموما صبحها را توی خانه بیتلویزیون حاج خانم بودیم.
راستش را بخواهید تا حالا خاطرات ذهنم از حاج خانم را مرور نکردهام یا جرأت نکردهام از مادر بپرسم آن وقتها کِی بوده است؟! ولی خودم که سرانگشتی حساب میکنم، میبینم دارم از سه تا چهارسالگیام، برایتان حرف میزنم. (قابل توجهتان اینکه عمو مرتضی که 64 شهید شد، من حدود 5/2 یا 3 ساله بودم و مراسم ختم عمو را البته یادم مانده است!)
از حاج خانم، تصویر با کیفیت بالا در خاطرم نمانده. پیرزنی خوش سیما با عینکی کائوچویی که موهایش نسبتاً بلند و عین پنبه سفید بود. و البته این پیرزن در خاطر من، همیشه هم، یا پشت یک چرخ خیاطی قدیمی نشسته است و یا سر سجاده در کنار مامان و خالهزری دارد نماز میخواند.
حاج خانم خیاط بود. از آن خیاطهای اینکاره. که وقتی لباسی را تن دیگران میدیدید تو نمیری سن خیاطش را هم حدس میزد و احتمالاً اینکه مرد بوده است یا زن. حالتهای حاج خانم خوب یادم مانده است. و آن چرخ خیاطی مارک ژوکیاش را. و البته طمأنینه همیشگیاش را. وقتی میگویم طمأنینه تعجب نکنید که یک بچه با آن سن کمش چطوری میتواند، بفهمد آرامش یک آدمبزرگ یعنی چی...!
حاج خانم به چرخ خیاطیاش، چندتا سنگ چشم زخم آبی و قهوهای رنگ وصل کرده بود. لابهلای آنها هم "دل نمک" مکعب شکلی بود که در واقع دفترچه حضور و غیاب من و علی محسوب میشد. (هر وقت به مامان یادآوریاش میکنم بنده خدا حالش بد میشود!).
من و علی هر موقع میرفتیم خانه حاج خانم و یا میخواستیم از آنجا برویم خانه خودمان، میبایست ضرورتاً یک لیس آبدار حسابی به این دل نمک خوشمزه بزنیم. طمأنینهای که گفتم از این بابت بود که حاج خانم وقتی این کار را میکردیم هیچوقت غیر از لبخند چیزی بهمان نمیگفت. دلنمک هم همیشه سرجایش بود و شکلش هم تغییر نمیکرد. حالا که خوبتر فکر میکنم به این نتیجه میرسم که حاج خانم احتمالاً چند تا از این دل نمکها پیش خودش داشته و هر چند وقت عوضش میکرده است.
سر کوچه حاج خانم هم یک بقالی کوچک بود که هرچه خاطراتم را مرور میکنم هیچوقت غیر از آدامس و پفک چیز دیگری نداشت. در واقع همان بچگی هم هرچه چشم میچرخاندم، نمیفهمیدم توی آن مغازه غیر از آدامس و پفک و طاقچههای خالی چه چیز دیگری هست...؟! حاج خانم گاهی وقتها بهمان پول میداد و آن دو تا سکه که بعدها متوجه شدم 5 زاری یا یک تومانی بودند تبدیل میشدند به بلیط دردسر مامان یا خاله زری تا بروند برای من و علی، آدامس جوجه یا پفک بخرند. البته حال پفک بیشتر بود ولی گاهی وقتها هم آدامس میزدیم.!
خانه حاج خانم، تمام اتاقهایش مشرف به یک حیاط نسبتا گنده بود. حیاطی با یک حوض بزرگ در وسط و یک باغچه که در سه ضلع مربع حیاط و در کنار دیوارها کشیده شده بود. باغچهای پر از روئیدنیهای سبز و تا آنجا که یادم هست بدون گل. گلهای حیاط حاج خانم همگی توی گلدان بودند و چیده شده کنار حوض و من و علی هم این را فهمیده بودیم که با اینکه خانه حاج خانم در فتح کامل ماست اما حساب کار گلدانهای دور حوض فرق میکند و نزدیکشان بشویم احتمالاً مامان یا خاله زری حسابمان را میگذارند کف دستمان.
گشت و گذار توی حیاط عجیب خانه حاج خانم تفریح اصلی من و علی بود. شتهها و کفشدوزکها را از توی باغچه جمع میکردیم و در موردشان خزعبلات میگفتیم به هم. علی همیشه یک لیوان پلاستیکی را آب میکرد و حشرات بیچاره را میریخت توی آن. بعضیهایشان خفه میشدند و میمردند و بعضیهایشان هم که مثل کفشدوزکها خوشگل بودند اما گاهی مورد لطف علی آقا قرار میگرفتند و دوباره آزاد میشدند.
یکی از سبزیهای توی باغچه برگهای پهن چسبناکی داشت که همیشه کلی شته و کفشدوزک به آن چسبیده بود. و من و علی همیشه صبحها که میرسیدیم خانه حاج خانم، دعوایمان میشد که کدامیک باید زودتر برود سراغش. البته اگر علیخان شب را در خانه حاج خانم بیتوته نکرده بود و گرنه معلوم بود که من از اول بازندهام.
خانه یک اتاق داشت که حاج خانم همیشه پارچههایی که برایش میآوردند تا بدوزدشان را به طرز نامنظمی میانداخت توی آن. اتاقی که پارچههای تاشده رنگ و وارنگ همیشه روی قالی کرمانی نخ نمایش پخش و پلا بودند. آن اتاق همیشه یک بوی خاصی میداد. درست مثل بویی که توی پارچه فروشیهای بازار کرمان میخورد به مشام آدم و دمادم ظهرها که میشد همیشه یک اشعه از در رو به حیاط اتاق به داخل میتابید.
من و علی توی آن اتاق که در واقع قسمت دوم از شکل المانند سالن خانه بود، یک بازی سازمانی داشتیم. پارچهها را بدون اینکه تایشان را دست بزنیم، میآوردیم جلوی نور تابیده به اتاق و با کف دست، کوپ کوپ میزدیم رویشان. بعد ذرههایی که یا شبیه نخهای کوچولو بودند یا شبیه نقطه توی نور آفتاب به هوا بلند میشدند.
وای خدا...! چه کیفی میداد که دنبالشان میکردیم و میگرفتیمشان.(من هنوز هم وقتی کسی نمیبیندم این بازی را از یاد نمیبرم!) و جالبتر این بود که وقتی مثلا به حساب خودمان میگرفتیمشان، میدیدیم هیچ چیزی کف دستمان نیست.
راستی من چند باری، گریههای حاج خانم را هم دیدم. یکبار که بزرگتر شده بودم از مادر پرسیدم که حاج خانم چرا گریه میکرد و مادر هم گفت بخاطر این بود که غصه پسرش را میخورد. مادر تعریف میکرد که حاج خانم زمان شاه (لعنت الله علیه!) خیلی پولدار بوده و نوکر و کلفت داشته. اما در همان زمان شاه لعین، رئیس و کارمندهای یک بانک، تهمتی مالی به بابای علی میزنند و در نهایت حاج خانم یک روز مجبور میشود برای اینکه خالهزری و شوهرش را از مخمصه مالی پیش آمده برهاند، تمام داراییاش را بفروشد و قرض پسر و عروسش را بدهد.
و از آن روز حاج خانم از راه خیاطی شروع به امرار معاش میکند.
خانه حاج خانم اساس خیلی از تصورات کودکی مرا تشکیل میدهد. اصلاً شاید اگر من حاج خانم و فضای خانهاش را ندیده بودم بعدها هم توی زندگیام و حتی تا الآن علاقهای به تجربه خیلی چیزها پیدا نمیکردم.
ما از یک دورهای دیگر خانه حاج خانم نرفتیم. یعنی رفتیم ولی تک و توک. واقعا نمیدانم چرا؟ مادر و پدر لطف کردند و مرا گذاشتند مهد کودک. خالهزری اینها هم جابهجا شدند و خانهشان از ما و حاج خانم دورتر شد. خیلی دورتر. تا اینکه یک روز حاج خانم مُرد.
من اصلاً از مردن حاج خانم ناراحت نشدم. سر مزار خیلیها آمده بودند. روی قبر حاج خانم شیرینیهای خوشمزهای گذاشته بودند و مادر با چشمهایی که داشتند گریه میکردند مدام به من و علی چشمغره میرفت که انقدر شیرینیها و میوههای روی قبر حاج خانم را پخش و پلا نکنید.
من و علی هم بیخیال دنیا داشتیم روغنجوشیهایمان را گاز میزدیم و مطمئن بودیم که نه مامان، نه خالهزری و نه باباهایمان عمراً کاری به کارمان ندارند.
چند سال بعد هم یک روز مامان خبر آورد که داشته از کنار خانه حاج خانم رد میشده که دیده، دارند خانه را با لودر خراب میکنند.
راستش من الآن حتی مطمئن نیستم علی هم این خاطرات یادش مانده باشد. اما خودم هنوز و حتی وقتی لحظههای سخت، میخزند کنار روزمرگیهایم انگار دارم دور حوض حیاط حاج خانم از دست علی فرار میکنم.
من هنوز هم از کنار محل خانه حاج خانم که حالا جایش یک آپارتمان شقّ و رق ساختهاند رد میشوم، دنبال تصویر ذهنم از حاج خانم میگردم.
حاج خانم ان شاءالله الآن یک جای خیلی خوب است و دیگر گریه نمیکند. حاج خانم شاید الآن دارد با فرشتههای دور و برش لحظههای سخت و آسان پسری را نگاه میکند که روزگاری توی عالم کودکیاش ترجیح میداد اگر قرار است توی دنیا هیچ چیز نباشد، خب نباشد! چه اهمیتی دارد؟ ولی خندههای حاج خانم فقط باشد.
کاش حاج خانم حالا که فقط لحظههای خوب دارد آن پسر را هم دعا کند.