عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

جای شما خالی!

_ داشتم فکر می‌کردم "کرمان" چقدر مظلوم بود که مدام می‌گفتیم آب و هوایش ناپایدار است...؟!

جای شما توی تهران خالی.

سر صبح هوا گرم است. (با لباس آستین کوتاه می‌روم ورزش)

ظهر هوا سرد می‌شود. (تا خانه را یک‌نفس می‌دوم که زودتر برسم و گرنه گلودرد کار دستم می‌دهد)

عصر که می‌شود هوا دوباره گرم است. (شوفاژ را کمتر می‌کنم و می‌روم پیاده روی)

حالا شب شده و دارد باران می‌بارد. (کل استایلمان آب کشی‌ می‌شود و با لب و لوچه آویزان برمی‌گردم خانه)

صبح می‌شود. بعد از نماز نگاهم به پنجره می‌افتد. (دارد برف می‌بارد!)

 

_ خیر سرمان گفتیم، بشینیم عوض نشریات انگلیسی عصا قورت داده یا کتاب‌های اقتصادی؛ یک بار از این رمان‌های یکی 1500 تومان سر انقلاب بخریم و بخوانیم؛ زبانمان قویتر بشود.

یکیشان را خریده‌ام که مضمون جاسوس بازی دارد؛ به اسم: "May you die in Ireland"

باز هم جای شما خالی...! شخصیت‌های رمان یا دارند Wine می‌زنند،‌ یا دارند Dance می‌کنند یا Billetdoux می‌نویسند یا...!

و تنها کاری که نمی‌کنند جاسوسی است.

حالا مقام امنیتی آمریکا نشیند، بگوید: دستگیری جاسوس‌هایمان در ایران و لبنان فاجعه است.

زیاده جسارت است!

 

_ رفیقمان می‌گوید: "دلم واسه پاریس تنگ شده. می‌خوام یه سفر برم... راستی تو رفتی پاریس تا حالا...؟!"

جای شما خالی!... ها...؟!

 

_ من با اینکه یک هفت بعلاوه هشتی مبنایی (در تهران و نه در کرمان) و البته غیر متصلب محسوب می‌شوم اما احساسم این است که توی خبرگزاری ما هر جمله‌ای و هر تیتری که مرتبط با کلماتی مثل "جبهه"، "ساکت"، "پایدار" و ... باشد حذف می‌شود.

به نظر من این کار خوبی نیست!... و صدای من هم البته به جایی نمی‌رسد.

البته مثلاً اگر این جمله را هم از امام راحل در خبرها، بازنشر بدهی که :"این جبهه و آن جبهه نکنید!" آن هم در ساز و کار دیگری حذف می‌شود.

و خلاصه جای شما خالی...! دنیا کلاً دارد خوش می‌گذرد.

 

_ وقتش دارد کم‌کم فرا می‌رسد. وفای به عهد آقای فرهاد را می‌گویم. قول داده بود محرم که شد و رفتم کرمان؛ دو تایی برویم روضه. از این روضه‌های توی تکیه‌های بازاری که فقط مردها می‌روند. و آنجا مثل دو تا مرد بشینیم و برای کشته اشک‌ها گریه کنیم.

البته من کلا آدم خوبی نیستم. ولی حساب "آقای ما" فرق می‌کند.

و از بابت روضه‌های غم‌انگیز اما روح‌افزای روستایمان هم حتماً جای شما خالی...

گفته بودم یک بار... "بمیرم برایت... که با دست‌های شکسته هم برایت سینه می‌زنند"

اینطور چیزها را فقط آنجا می‌شود، دید. و یا کودک پسری را که برای شبیه‌خوانی، همانند عبدالله‌بن حسین روی دست می‌برند و تیر به گلویش می‌زنند. و بچه‌های کوچکی که دارند روی کول باباهایشان این صحنه را می‌بینند از ترس می‌زنند زیر گریه و غش می‌روند.

و تو خیلی هم که آدم بیخیالی باشی ولی طاقتت از دیدن از دور و برت و از تصور آن همه مظلومی طاق می‌شود.

و شبش را تا کنار تنور یک خانه روستایی شمع روشن نکنی آرام نمی‌شوی.

 

_ چه دنیای کوچولویی...!

من همیشه نفسم برای "یالثارات الحسین" درمی‌رفت و اساساً راستش را بخواهید، سیاست را هم با خواندن یالثارات شروع کردم.

بچه‌های لثارات مثل دریا زلالند و از سال‌های دور، همچنان بی‌آلایش مانده‌اند.

همکاری‌مان هم از طریق ایمیل و این حرفهاست و با اجازه‌تان تا حالا هم همدیگر را ندیده‌ایم... ولی کلا حالا از اینکه تقریباً هر هفته مطلبی از من هم به عنوان یک سرباز کوچک در لثارات چاپ می‌شود؛ راستش را بخواهید خیلی خوشحالم.

"جای شما خالی..."!

+ نوشته شده در  جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:56  توسط مسعود يارضوي  |