عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

از این روزها

سلام. و ببخشید از اینکه این چند وقته چیزی نمی‌نویسم.

شده‌ام آکواریوم مریضی. نامردها همه‌شان با هم حمله کرده‌اند. از قفسه سینه که درد می‌کند و نه می‌گذارد بخندی و نه گریه کنی و اگر هم گاهی هوس نفس کشیدن! می‌کنی با درد فقط و لاغیر.

تا نفسی که بوی باروت گرفته و توی هر بازدمی یادآوری‌ات می‌کند که اوهوی... گاز باروت... اوهوی... گاز باروت... اوهوی...

و دردی که گویا عباس آژانس شیشه‌ای بهتر از هرکسی روایتش را می‌دانست... از "حاجی گُلوم مُسُزه..."‌ای که به حاج کاظمش می‌گفت.

صدای ولادیمیرف، هم که بعضی‌ وقت‌ها فقط جرأت می‌کرد خودش را دعوت کند توی مغز من. حالا انگاری ضعیف گیر آورده و یک هفته‌ای می‌شود که به قول صاحبخانه‌های خصیص، "برو" نیست.

دنگ... دنگ... دنگ... دنگ...

و البته در میان تمام اینها؛ من راستش را بخواهید از خودم بدم می‌آید که چرا عین پیرمردهای 90 ساله‌ای که قوی بنیه هستند و دودستی زندگی دنیا را چسبیده‌اند و نمی‌میرند، نمی‌میرم...؟!

نه اینکه ابودردا با درد ناآشنا باشد. نه... صحبت این است که کلاً از زحمت دادن به دیگران... حتی به خودم! بیزارم.

این بوی باروت راستش را بخواهید حتی دل و دماغ این بنده راضی! را می‌گیرد که بخواهم بیشتر به نوشتن این خط‌ها ادامه بدهم.

فعلاً...

 

پ.ن

و البته دروغ گفته‌ام اگر بگویم که با داشتن هزارتا بیش از این هم می‌شوم یک بنده ناراضی. تا همیشه دوستش دارم.

+ نوشته شده در  شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 11:53  توسط مسعود يارضوي