عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

بیش‌فعال‌ها اصحاب عشق‌اند شاید...

_ از بچگی تنها که می‌ماندم، ساعت‌ها یا روی خط‌های قالی راه می‌رفتم یا می‌شدم یکی از آدم‌های قصه‌های خودم و توی آن دنیای از نظر همه خیالی و از نظر من حتی تا هنوز هم واقعی، با آدم بدها و دیوها می‌جنگیدم.

مامان معتقد بود: "بچه‌ام خیالاتی است". اقوام هم می‌گفتند: وقتی بچه‌های ما نیستند که اذیتشان کند؛ روح ناآرامش اینطوری آزارش می‌دهد!...

خلاصه ماجرایی بود. نمی‌توانستند رفتارهای بچه‌ای را که رفته بود از روی دیوار و با چتر بارانی بابا پریده بود پایین را فهم کنند.

و ماجرا گذشت تا همین چند وقت قبل که فهمیدم بله... حضرت ما در کودکی "بیش فعال" بوده‌ایم. و کار وقتی خراب‌تر می‌شود که فهمیده‌ام دقیقا تمام کارهایی را که یک کودک بیش فعال نباید بکند، من عاشقشان بوده‌ام.

حالا تمام این را گفتم که بگویم شاید زیاد هم بد نباشد که آدم اصلاً نفهمد بچه شرّ و شورَش بیش فعالی دارد.

خیال کرده‌اید مثلاً بابا یا مامان می‌فهمیدند من بیش فعالم چه اتفاقی می‌افتد...؟!

آنوقت تمام کودکی و این بزرگسالی قشنگی که دارم بر باد فنا می‌رفت.

یقین دارم اگر دکترها بیماری‌ام را توی کودکی شکار کرده بودند الان یک 30 ساله کچل خیکی بودم که احتمالا با یک زن دارای عارضه کوروموزومی داون و یا دچار اوتیسم هم ازدواج کرده بود. و البته توی یک اداره دولتی! شاید معاون یک قسمتی بود و زندگی‌اش به انجام کارهای خرانه! می‌گذشت.

خدای من... دارم فکر می‌کنم کدام صاحب نفسی دعایم کرده و هنوز هم دارد دعایم می‌کند که این همه خوب‌بیاری داشته‌ام.

خلاصه آرامم نکن. من همین بی‌آرامی را بیشتر دوست دارم.

 

_ کیف پولم نبود. فکر می‌کنید کجا گمش کرده بودم...؟!

صاحب بقالی می‌گفت: کیفتان توی یخچال مغازه مانده بود.

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۰ساعت 16:31  توسط مسعود يارضوي  |