آقای سائوسائو
بچه که بودم, آن وقت هایی که مامان ربابه به قول خودش هنوز پایی داشت و می توانست خوب راه برود گاهی با هم می رفتیم دکان عطاری سعدسعید و به قول من عطاری آقای سائوسائو.
یک عطاری رنگ و رو رفته توی بازار کرمان. از آن مغازه های قدیمی که کفشان بالاتر از سطح زمین است و درهای آبی رنگ آکوردئونی اش که از جنس چوب هستند, از دو طرف باز و بسته می شوند.
همیشه خبر اینکه می خواهیم با مامان ربابه برویم عطاری سعدسعید تقریباً یک مژده برایم به حساب می آمد.
از بستنی ای که مامان ربابه وقت برگشتن برایم می خرید که بگذریم اساساً مغازه سعدسعید رفتن خیلی کِیف می داد.
مامان ربابه وقتی که می رسید مغازه عطاری؛ اصغر شاگرد مغازه یک چارپایه چوبی زهوار درفته را می گذاشت کنار دخل تا به دستور حاج آقا که گفته بود: "اصغر... چارپایه ر بِل حاچ خانوم بشینن" عمل کرده باشد.
اصغر چه موجود جالبی بود. اصلاً راستش را بخواهید مثل مرحوم والت دیسنی که فلان قلعه قدیمی, الهام بخش تمام نقاشی هایش شده بود, حالت هارمونی شده اصغر, شاگرد آقای سعدسعید هم الهام بخش عمده نقاشی هایی شد که بعدها کشیدمشان.
مردی شاید حدود 40 ساله و همیشه ساکت. با موهایی جو گندمی و صورتی تکیده که همیشه انگار روی صورت و لباس هایش گرد پاشیده باشند. گرد و خاکی که البته فکر می کنم خصلت تمام مغازه های عطاری باشد.
روی دست های زمخت اصغر شکاف هایی می دیدم که لایِشان سیاه بود و همیشه توی عالم کودکی با خودم فکر می کردم که چرا دست اصغر از وجود این شکاف ها و زخم ها نمی سوزد.
اصغر گاهی وسط خرده فرمایش های مامان ربابه هم اگر وقت می کرد سیگاری می گیراند و زیر نورگیر مغازه پُک های عمیقی به سیگارش می زد.
یک دکان لحاف دوزی هم روبه روی مغازه عطاری بود که همیشه خدا که ما می رسیدیم, تویش یک پیرمرد با یک چماق را می دیدیم که افتاده بود به جان یک تشک دو نفره سفید و دِ بزن.
و تماشای همت غریب پیرمرد لحاف دوز برای کتک زدن تشک های بیچاره لذت خارق العاده ای برایم داشت.
مغازه عطاری همیشه هم بوی گل ختمی می داد. یعنی از سر چارسوی بازار که می پیچیدی بوی ختمی با شامّه ات تصادف می کرد.
مامان ربابه روی چارپایه می نشست و همه آنچه که از گل و گیاه و دواجات سنتی مورد نیاز خودش و عروس هایش را به خاطر سپرده بود؛ یکی یکی و به میزان لازم! به سعدسعید و اصغر می گفت و آنها هم به صورت اسلوموشن آنها را می آوردند. (همیشه خدا از این یواش راه رفتن آقای سائوسائو و اصغر لجم می گرفت.)
سعدسعید از توی شیشه ها و گونی ها و *مفشوهای کوچک, دار و دواها را بیرون می آورد و می ریخت توی ترازو و بعد هم می چیدشان کنار دخل.
من حتی همین حالا هم که 30 سال (کمتر یا بیشتر) دارم, هنوز نفهمیده ام این واحدهای کیل و مکیالی که مامان ربابه بلد است به سعدسعید می گفتشان چطوری محاسبه می شوند. تِرَم و مثقال و سَن و ...
مثلا هنوز نمی فهمم که وقتی مامان ربابه می گفت 7 تِرَم شاتره یعنی چی یا 10 سَن مغز فلان چچیزک چند کیلو یا چند گرم ما می شود؟
مامان ربابه که می نشست دیگر حواسش به من نبود. من هم با آن قد کوتاه, خیره خیره محو در و دیوارهای عطاری می شدم.
بومادرون, گل گاوزبون, قهوه, نمک دریا, قوِّتو و یک عالمه شیشه که تویشان چیزهای رنگ و وارنگ بود. اصلاً به نظر من خالص ترین رنگ های دنیا را فقط دو جا می شود, دید. یکی توی قالیباف خانه (که بعداً شاید در موردش نوشتم) و یکی هم توی عطاری.
در واقع مثلاً فکر نمی کنم هیچ آدم هنرفهمی باشد که رنگ بنفش شاد گل ختمی یا زردی مات زردچوبه و همینطور قهوه ای مبهوت گل گاوزبون جذبش نکند.
سعدسعید کلی هم گونی گنده داشت که توی مغازه کنار هم چیده شده بودند و درهای همه شان همیشه باز بود.
اصغر که با سرطاس (پیمانه بقالی) برای مامان ربابه ازشان چیز برمی داشت و بعد هم مابقی اضافه را می ریخت رویشان, ازشان به قول من خاک بلند می شد و گوپ... گوپ صدا می کردند. اصغر کارش که تمام می شد با چنان غیظی سرطاس را پرت می کرد توی گونی ها که آدم فکر می کرد بدترین آدم دنیا را خوابانده اند توی گونی و اصغر با پرتاب این سرطاس دارد از او انتقام می گیرد.
مامان ربابه مثل یک نوار ضبط شده گاهی جمله "نَنُو دَس وَر هِچی نِکنی ها" را خطاب به من تکرار می کرد. و من هم هیچوقت نفهمیدم که توی آن مغازه قدیمی سرتاپا خاک مثلاً من چه دستی می توانم به چه چیزی بزنم که باعث خرابی اش بشود...؟!
سعدسعید عسل و روغن *خودمانی هم داشت. در واقع شاید بدون سوالترین قسمت مغازه اش برای من همین عسل و روغن ها بود. سایر قسمت های مغازه اش غیر از بوها و ظاهرشان همیشه هزارها سؤال برایم درست می کردند.
من از کودکی با هرچی دار و دوای سنتی بود میانه ای نداشتم و نمی خوردم. یعنی حتی اگر هم به زور به خوردم می دادند؛ ببخشید ولی بالا می آوردم. بر عکس همه اقوام یارضوی و حسینی که جوشانده و شاتره و غیره راست کارشان است؛ من یکی به قول کرمانی ها "توغلطی" از کار درآمده بودم و حالم از تمام این مواد شیطانی! و هم خانواده هایشان به هم می خورد و البته هنوز هم به هم می خورد.
اما تمام اینها نقیض ارتباط کودکانه ای که با رنگ و بوی عطاری سعدسعید برقرار می کردم, نبود.
اصلاً شاید همین بود که دکان عطاری سعدسعید برایم پر از چیزهایی بود که یک کودک توی عمق ذهنش دوستشان دارد.
خرید مامان ربابه که تمام می شد, اصغر همه آن یک عالمه دار و دوا و گیاهان سنتی خریده شده را می گذاشت توی یک ساک پارچه ای گنده که مامان ربابه خودش آن را دوخته بود.
مامان ربابه انعامی هم به اصغر می داد و می رفتیم.
من از آنجایی که انگار زمان برایم نمی گذرد زیاد در خیال خاطراتم نیستم. اما خوب که فکر می کنم, می بینم همه چندباری را که بعد از آن سال ها از جلوی مغازه سعدسعید گذشته ام دیگر نه بوی ختمی به مشام می رسید و نه اصغر و آقای سعدسعید(سائوسائو) را توی آن دکان قدیمی دیده ام.
شاید این چند وقته زیاد خسته شده ام که چندباری آن مغازه کهنه با تمام رنگ و بوهایش و با تمام آدم های نقش شده در خاطراتش دویده است توی ذهنم.
نمی خواهم بگویم حسرت آن روزها را می خورم. اما اذعان می کنم که گاهی سختی لحظه های دور و برم و بزرگ بودن کارهایی که می خواهم شروعشان کنم؛ هولم می دهند به سمت این لحظه های گذشته بر من.
لحظه ها, رنگ ها و آدم هایی که شاید اگر در کنج خاطراتم مثل یک گالری هنری همیشه به روز نقش نبسته بودند؛ میان این همه تنهایی مثل یک تصویر سیاه و سفید می شدم و در خودم می پژمردم.
*مفشو: کیسهای پارچه ای
*روغن خودمانی: روغن محلی