کُنج قهوه خانه...
_ عصبانی می شوی...
می گوید خب شرکت ما یک محصول به شما داده است که 99 درصدش درست است. حالا یک درصدش خراب باشد اشکالی ندارد که!
و می خواهی قاطی کنی سر تایپیست غرغرویی که دیگر تحملش را نداری ولی ترجیح می دهی بیخیالش بشوی و تهمت ضعیفه کشی به دامنت ننشیند.
می گوید ببین, من احساس تکلیف کرده ام ها... می خواهم نوشته ات را نقد کنم. می گویم بفرما؟ و می گوید تیترش خوب نیست. عکسش هم. متن بیخودی هم دارد. عصبانی می شوم ولی تا می آیم از آن حرفهای معروفم بزنم یاد خوبی هایش می افتم و چیزی نمی گویم.
و همینطور که دارم چیزی نمی گویم به این فکر می کنم که خدا شاید غیر از من ده ها تکّه فولاد دیگر هم دارد.
داستان آهنگری لااُبالی را خوانده ام که اشاره ات می دهد به خدا که چطور شاید بنده اش را مثل فولاد با آتش دمخور کند, پُتکش بزند و صیقلش بدهد تا متاع بشود و فولادی هم که طاقت ندارد, می شکند خب...
و من دارم توی ذهنم به این فکر می کنم که قصه فرق خواهد کرد اگر خدا هزارها تکّه از این فولادهای بی اهمیت داشته باشد!
ولی خدا هم شاید آنقدر سرش شلوغ هست که برایش مهم نیست من هنوز هم شماره تلفن خانه مان را حفظ نیستم. خب نیستی که نیستی. اصلاً مرده شورت را ببرد که دو هفته است حوصله شهردار شدن نداری و صبح ها عین مُنگل ها کنار سجاده خوابت می برد.
لالا... لالا... و با همین صدای نکره برای بچه لالایی می خوانی که چی... مثل دخترهای ترشیده مثلاً می خواهی بگویی کشک...؟! نه, من فقط دوستش داشتم. دستهایش و فقط بخاطر دستهای نازکش یک بار ابوذر هستم و یک بار مسعود و همینطور چنج می خورد.
سکانس های یه حبه قند را می گویم. که همینطور چنج می خورد. که فحش دادی بودی و حالا زمزمه های رفتنشان به سانفرانسیسکو دارد به گوش می رسد.
گوش...؟! بیا دوباره از اتاق معاینه گوش فرار کنیم. من پایه ام...
خب کنار کله ات چند سال دوشکا زده اند که زده اند. مرد که گریه نمی کند پسرجان. ولی خشمگین می شود و علی کوچولو را هم حتی تنها می گذارد و می رود با خودش بازی می کند.
تمام آدمک های مجازی روی پرده را می کشد. یاروی توی غرفه حالا به جای دخترها دارد هاج و واج او را نگاه می کند. ندیده است کسی تفنگ را نیمبَر بگیرد. خب ندیده ای که ندیده ای. چکارت کنم؟ اینکه یک نفر بتواند بگوید بله به نظر من سیگمای جبهه پایداری می شود احمدی نژاد به توان مشایی!
چی؟! می توانم دو تا سوال بپرسم؟
اَه... خسته ام از این همه سوال. چرا این خبر را رفتید؟ چرا این خبر را نرفتید؟ اصلاً کاش تو می رفتی که از دستت خلاص می شدم. بچه ی شرّ.
ولت که می کنم دعوا می کنی. محکم می گیرمت غصه دار می شوی و تنهایت که می گذارم گلویت درد می گیرد... چه مرگته؟
ببین برادر من, آیم گُنا سِی تو یو اِ وان پوینت... دو یو هی یِر؟
و با آن چشم های قشنگش مثل گاو دارد نگاهت می کند و می گوید "بله به نظر من اینکه شما اهل ارزش ها و دین و خدا هستید و...".
خدایا تو که می دانی من اهل تو نیستم. اصلاً خدایا تو مگر شهر یا روستایی که من اهل تو باشم؟ من فقط دوستت دارم. همین. می فهمی علی خان؟ عمو مسعود معذرت و زهر گنجیشک...
اصلاً از همان روز اولی که بچه بدی شدی نخودت را انداختم.
بدبخت بیچاره... هرچه هم که با هم خندیدیم و بازی کردیم فقط برای این بود که دلت نشکند تا حالا که بچه بدی هستی, نفهمی که محمد را بیشتر از تو دوست دارم.
مامان و بابا با من دوستتتتتتتتتن... مهم این است که حالا دیگر مرا نداری... برو با تمام دنیا دوست شو.
اصلاً همینی که هست. گور بابای شهزاده زرین کمر. نوه پسری محمدعلی شاهزاده را عشق است. که هم سوارکاری و جک زدن اسب را بهتر از شهزاده زرین کمر قصه بلد است هم بهتر از آن بچه سوسول تیر می اندازد و هم می خواباند توی گوش جریان انحرافی و پایش بیفتد باز هم می زند.
می گوید خیلی به خودت مغروری...! تو مغروری؟ تو فقط نمی خواهی با آنها همسایه باشی. ضمن اینکه چاردیواری, اختیاری.
تازه, خدایا من از دست این مَشَنگ هایی هم که آفریده ای خسته ام. آقاجان غضّ بصر کن. حتی اگر جن ها دارند آنسوی خاکریز زنگوله می نوازند و فرمانده توی بیسیم می گوید: چیزی نیست. گله است لابد؟
بگو آخه مسلمان... ساعت 2 شب... توی دل کویر و میان این همه شن و ماسه گوسفندها آمده اند چه غلطی بکنند؟ تازه شب پنجشنبه هم که نیست؟!
ولی اصلاً شب پنجشنبه, یا صبح دوشنبه یا هر وقت دیگری که می خواهد باشد...
خدایا تو که می دانی تغییری در کار نیست...
قشنگ...
قشنگی هم فی نفسه چیز خوبیست خدایا... اما نه وقتی که از تکّه فولادهایت غافل بشوی آقای آهنگر مهربان... بزن که خوب می زنی...
و دلتنگی و حرفهایش تا همین جا بس...