لحظه آخر
همیشه آخر هرچیزی را دوست دارم. فرقی هم برایم نمی کند. یک آرزو باشد یا یک لحظه... و یا حتی یک زندگی شاید. اصلاً حاضرم خیلی چیزها را تجربه کنم و در موقعیت هایی باشم که چندان هم دوستشان ندارم, اما لذت لحظه آخر آن چیزها و آن موقعیت ها مال من باشد.
من همیشه معتقدم که "لحظه های آخر" یک جورهایی هدیه خداست. هدیه ای که البته باید به هدیه بودنش معتقد باشی تا خدا یک اجازه قشنگ به تو بدهد و نقاشی آن لحظات را به خودت بسپارد. یعنی که خودت می شوی نقاش لحظه آخر. با تمام رنگ هایی که دوست داری.
خدا فقط لبخند می زند و نگاهت می کند. و تو باید فقط طرح بزنی و رنگ کنی.
صورتی کنی آسمانت را و بقیه را فقط قرمز و قرمز و قرمز... و کلی هم آبی و سبز و سفید و اُکر را هرجور که دلت می خواهد هاشور بزنی و یک "لحظه آخر" مشتی را باید خودت نقش بزنی.
و این لحظه آخری که خودت کشیده ای لابد و با هر ملاک عقلایی که میخواهی با آن قضاوت کنی, خیلی خواستنی می شود.
از لحظه آخر حرف می زنم و می خواهم ربطش بدهم به حال و هوای خودم برای دیگر نرفتن به خبرگزاری فارس و برای سالی که دارد لحظه های آخرش را می گذراند و به من و لحظه های قشنگم نگاه می کند.
نمی دانم این کلمه ها می تواند بهتان حسّ آدمی را منتقل کند که گاهی برای نوشتن گزارش هایش گریه می کرد...؟! گاهی نماز حاجت می خواند و گاهی از شب تا صبح به اینکه فردا را چه خواهد نوشت فکر می کرد...؟!
معتقد نیستم که این حرفهایم شعریّت دارد یا مثلاً می خواهم خیلی به قصه ام رنگ احساس بپاشم؟! نه...!
من فقط دارم احساس آدمی را از آفند و پدافند نرم برایتان می گویم که هنوز هم توی سرش صدای دوشکا و خمپاره واقعی می شنود. من دارم از کار رسانه ای در عصر انقلاب اسلامی و بیداری اسلامی و حساسیت هایش برایتان می نویسم.
و از دلتنگی های خودم که توی این جبهه جنگیده ام و حالا دارم سنگرم را ترک می کنم.
احساس می کنم پروانه ام سوخته است و دیگر کسی گرایی که من گرفته ام را نمی خواهد ببیند. من دشمن را توی همین گِرا به وضوح دیده ام ولی...
آخر سال هم هست.
سالی پر از این همه اُفت و خیز که حالا دیگر پیر شده است و می خواهد نو بشود و همینطور که دارد می رود, به آدمی نگاه می کند که از خوشی لمس این همه لحظه آخر بیقرار شده است.
لحظه هایی که همانطوری که دوست داشته بود نقاشی شدند و دست آخر هیچ دیو بدسیرتی نتوانست توی شهر قصه هایش نمایش روحوضی اجرا کند و به دروغ بگوید که آدم خوبیست.
"پسر" نگذاشته بود که این اتفاق ها بیافتد.