مرد تنهای روز، مرد تنهای شب
دوباره شب. و به قول خودم شب است و سکوت است و ماه است و من.
خدا باید بداند که می داند این روزها مدام سعی می کنم از یک گوشه هم که شده چند دقیقه ای وقت برای خودم جور کنم تا این کلمه های بُق کرده را گریه کنم روی این کاغذ دیجیتال.
اصلا کارم شده دعا کردن برای اینکه فلان برنامه کنسِل بشود، یا آن دوست سر قرار نیاید یا این جلسه به هر دلیلی از بین برود تا شاید خدا کند و من هم وقتی برای وبلاگ نوشتن گیر بیاورم.
یکی می گفت حالا چرا گیر داده ای و هِی وبلاگم، وبلاگم می کنی؟
گفتم عموجان، این وبلاگ حالا دیگر اندازه یک بچه 6، 7 ساله چیز می فهمد و عقل دارد.
یعنی اگر تمام این همه روز رفته و خاطره های خونین مالین مرا کُمپَکت بکنی، میتوانی سیگمایشان را توی این وبلاگ بخوانی و البته ببینی.
خلاصه که روزهایی است این روزها...
رفته ام خبرگزاری مهر.
یعنی راستش را بخواهید توی پایتخت یا باید توی فارس باشی یا مهر!
توی غیر از این دوتا هم بخواهی باشی باید دلایل خاص خودت را داشته باشی.
چه دردسرتان بدهم...؟! بعد از دو هفته خواب و کتاب و کباب، توی خانه بالاخره به یکی از طلبه ترین ها جواب مثبت دادم و رفتیم تا باز هم سنگری دیگر برای دشمنان رجّاله این مردم و این فرهنگ و این کشور درست کنیم.
و خلاصه دلم که گاهی می گیرد این روزها، با اینکه می دانم هیچ وقتی ندارم اما هوس می کنم، بنویسم. و لااقل با همین هوس ها حالم خوش می شود گاهی.
که مطمئن هستی یک جای کوچکی توی این دنیای به این بزرگی هست که می توانی خودت را بریزی روی داریه!...
روی داریه! آمدن البته فقط صفت چخوفیست ها یا سینه چاک های مسعود احمدی ها و باباچاهی ها! نیست ها...!
صفت بسیجی ها هم هست. که میان این همه دورنگی و نیرنگی،
هنوز هم نان خشک می خورند و یشکی دُشکی می کنند اما سخن درشتی علیه دشمن یادشان نمی رود.
می دانی حقیقت چیست برادر؟!
اینجا خیلی ها هستند که دلشان می خواهد دَمَر بخوابند جلوی آمریکا و اسرائیل که نه...! حتی جلوی همین دم دستی های کوچکتر مثل اردوغان و شاه خیکی عربستان و بقیه هم...
شاید باور نکنی ولی داری راستش را می شنوی اخوی.
رک و پوست کنده.
درست مثل لحظه های پشت بیسیم که می گفتم "اومِدن... اومِدن"
و تو میان این همه؛ باید بجنگی.
یک تنه و غریب ولی با مهابت و البته مثل همیشه بی ترمز.
راستی چه صفت پسندیده ای است این بی ترمزی... که پایش بیافتد، طرف را وسط حیاط یک خبرگزاری هم که شده می کشی زیر نوار مشت و لگد و دیگر مهم نیست که داری می خوری یا میزنی.
و عین خیالت هم نیست...
خودتی و خودت.
حتی حالا که باران بیخبر جَرجَر می بارد و توی فراخنای خیابان آزادی تا برسی به خانه، خیس آب شده ای و "سرکار خانم گلو درد شدید!" می آید به استقبالت. با یک لیوان آبنمک زجرآور که دارد تهدیدت می کند.
یوهاهاهاااااا... من اومدم...
و میان این همه روزمرگی و چیزهایی که فکر کردن به هرکدامشان برای پنچر شدن یک آدم که نه, شاید چندتا آدم کافیست؛ پشت به دیوار می دهی و همانطوری می شینی که مامانی همیشه می گوید:"نَنا ایطوری مَشی... نِی بَت می گیری مادِر".
و حالا تویی و گلودرد و یک عالمه کار نکرده و این شب سیاه که خیلی محترمانه دارد می گوید با تو هیچ نسبتی ندارد و فقط دارد کار طبیعی اش را انجام می دهد که اینطوری تاریک و بی صداست و این همه ستاره و ماه و هواپیما دارد.
اما تو خوشحالی... خوشحالِ خوشحال.
که وسط هجوم این همه دشمن، یک ذره وقت گیر آورده ای و گور بابای همه شان... نشسته ای و وبلاگ نوشته ای.
و خدایی که در این نزدیکی است...