عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

وبلاگ تراپی

_ این سه روز تعطیلی خانه سرد و ساکت ما آنقدر دیدنی شد که نگو. عینهو فیلم "دیدار دو همسنگر" لورل و هاردی، کوهی از ظرف و دیس های غذای یکبار مصرف روی هم ریخته شده و هیچکس شاید انگیزه ای برای بیرون بردن آنها ندارد.

صاحب خانه صبح و شب در حال برنامه ریزی است. استخر، دو، تئاتر... اما غیر از خواندن کتاب، ماحصل دیگری گویا ندارند این برنامه ریزی ها.

البته روز آخری شانس می آورد همان صاحبخانه و یک گفتگوی خوب، یک وعده شنای دِبش و البته یک تئاتر خوش ساخت می خزند کنار تقدیر روزش. و تمام می شود.

حالا نعش تمام کتاب ها و روزنامه ها و مجله های خوانده شده افتاده است دور و بر خانه. و کلی فکر که مثل اسب های کورس بهاره راه افتاده اند توی ذهن همان صاحبخانه و هِی می دوند، هِی می دوند و هِی می دوند...

با صدای پیتیکو پیتیکویی که دیگر دارد اعصاب خردکن می شود.

"کوینتین" "پس از سقوط" می گفت: من نمی دانم چطور می شود که احساس دو آدم متفاوت در مورد من یکسان باشد؟!

و همینی که قصه اش رفت، هم با خودش در تمام این مدت فکر کرده بود که چطور می شود احساس این همه آدم متفاوت، در مورد خیلی چیزها، یکی باشد.

و شاید این از اثرات عوام زدگی بود و یا خصلت مفهومی به نام "توده" و از اساس، همان خصلتی که سبب می شود در سال 61 هجری، همه عالم و آدم جمع بشوند و برای تنها شدن پسر پیامبر در دشت تَف... کِل بکشند و شمشیرها را توی غلاف تکان بدهند.

این چیزها البته همیشه به ذهن آقای صاحبخانه قدرت می داد که بیشتر فکر کند و بیشتر بنویسد.

مخصوصاً حالا که پلاک و چفیه را آویخته و غیر از  قلم چیزی توی دستش نمانده بود.

می خندی...؟! فرض کن کابوسی که همیشه می بینی یک هو واقعی بشود و تو بمانی و آن همه اشراری که دارند از توی مگسک های کلاشینکفشان تو را که توی یک گودی بزرگ ایستاده ای، می بینند.

مدادت را بگیر طرفشان و بگو بچه پدرهاتان نیستید اگر شک کنید. ماشه چکاندن سمت من مرد می خواهد.

و خدا هم می بیند...

و خدا هم انگار مثل همیشه در واحه ای از مهربانی و بزرگی و لبخند نشسته است آن بالاهای دوری که هِی نزدیک می شوند و هِی دور و همینطور هِی نزدیک و هِی دور...

"بنده" که شباهت های زیادی دارد حالا به آقای صاحبخانه هنوز هم که گاهی کم می آورد ترجیح می دهد یک گوشه ای قایم بشود و یکجورهایی از هُرم نگاه خدا در برود.

یعنی اگر معادلات بنده درست باشد، خدا هم مثل ماهواره آدم ها را می بیند، پس در نتیجه اگر زیر پلی، پشت دری یا هرجای دیگری را پیدا کردی که خوراک قایم باشک باشد در نتیجه امکانی کودکانه یافته ای که خودت را از چشمش پنهان کنی...

آه که عقل اینها را نمی فهمد.

آقای پسر توی این چند روز 20 مرتبه قلمش را توی دست گرفت که بنشیند چیز بنویسد... "به آنان که با قلم تباهی درد را به چشم جهانیان پدیدار می کنند"... ولی تنها که می شود، خاطره کمین های لو رفته می دود تو فنجان ذهنی اش و اینهمه دلگیری از دست آدم هایی که مسلمان بشنود، کافر ببیند، بُق می کند و مثل بچه طوطی دست آخر کچل می شود و می میرد.

اما توی این هاگیر واگیر معنا، بنده دلش برای "می روم مادر که اینک کربلا می خواندم" هایی که مادر هیچوقت نمی خواند تنگ شده است... چون اگر می خواند چنان با لنگ کفش حساب آقای بنده را می رسید که می بایست با یک بادمجان درست و حسابی کاشته شده زیر چشمش عازم سفر کربلا بشود.

راستی ما که بسیجی مانده ایم ولی نیامدی آقای یوسف... خوب حواست هست...؟!

آقای یوسف گمگشته... این همه شب سرد که هنوز هم گاهی درد می کنند را با خودمان گاری کش نکرده ایم که شما آنجا بنشینی و فقط شیخ مفید را دوست داشته باشی.

این همه تنهایی شاید دارد می گوید ما نامفیدیم! آقا...

یعنی حتی به درد سنگر شدن هم نمی خوریم...

نیامدن شما یعنی همین دیگر... اگر می گویید معنای دیگری هم دارد خب بیایید و گوشمان را بکشید و بگویید.

اصلا بیایید یکی محکم بخوابانید تو گوشمان و هیچی هم نگویید.

خلاصه به یک دلیلی بیایید یوسف جان...

که میان این همه "معناهای دیگر" و استعاره ها و ایهام ها تنها مانده ام.

من به هیچکس نمی گویم "جان"، آقاجان... حتی به صندوقدار رستوران سر کوچه که حالا دیگر مرا به اسم هم می شناسد و اینور و آنور در مورد نوشته هایم نظر می دهد.

به شما ولی می گویم "یوسف جان"، که وقتی برای خودتان می بُرّید و می دوزید که این شیعه های ما گنهکارند و چه و چه اند؛ یادتان بیاید که یکی از همین گناهکارها که در دوردست نشسته است مثل حیوان باوفای معروف!، مرام کُش شما شده است و عاشقانه دوستتان دارد.

تا آنجا که وقتی هم حتی می خواهد از خودش بنویسد، قلمش نام شما را روی کاغذ نقش می زند.

+ نوشته شده در  شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 17:15  توسط مسعود يارضوي  |