جنگ ما را لایق خود کرده بود
پرده اول: یکی از خاله های پدر یک خانه قدیمی بزرگ داشت. آنقدر بزرگ که خبر "می خواهیم برویم به خاله سر بزنیم" برای من، مساوی با کلی گشت و گذار و فوضولی بود و لذا یک مژده بین المللی به شمار می آمد.
واقعیتِ بیشتر، این بود که خاله اینها، توی حیاط خانه بزرگشان یک اتاق کوچک داشتند که تویش یک کمد گنده بود با کلی مجله!.
پرده دوم: بچه که بودم و البته ان شاءالله تا همیشه، عشق فیلم های جنگی بودم و هستم.
(ربط پرده اول و دوم!): صفحه های خاک گرفته آن مجله ها پر بود از تصاویر رزمنده ها و امام و زخمی های جنگ و اسلحه و اینها.
یعنی برای من که توی تمام کودکی ام کیهان بچه ها برایش خوانده بودند یا کتاب های کتابخانه بابا و عمو را ورق زده بود، این اتاق خاک گرفته و مجله های عکسدارش که از قضا محتوای مورد علاقه من را هم داشتند؛ یک گنج محسوب می شد.
چه ساعت های زیادی که همه توی خانه خاله دنبال من گشته بودند و من مشغول ورق زدن روزنامه ها و مجله های توی آن اتاق خاک گرفته بودم.
سواد نداشتم. ولی عکس های رنگی آن مجله ها، صفحات کاهی اش و تصاویر نابی که ذهن جنگ زده من خیلی باهاشان ارتباط برقرار می کرد؛ همگی بهانه های خوبی بودند برای علاقه های بچه شرّی که راحت اسیر مغناطیس آن مجله ها بشود.
تصویر یک شهید که به صورت افتاده بود روی زمین و خون اطرافش را گرفته بود، نگاه ها و اخم های قشنگ امام(ره)، تصویر چند تا خانم چادری که تفنگ به دست گرفته بودند و تصاویر جوان های ریشویی که همه شان شباهت به دایی علی! خودم می دادند و روی لباسهایشان یک کاغذ پلاستیکی چسبیده بود که شکل تفنگ رویش بود و ...
و این تمام ماجرا نبود.
از خانه خاله که برمی گشتیم، قرار همیشگی ام این بود که هرچه توی آن مجله های همسان دیده بودم را برای خودم می ساختم.
می دانم باورتان نمی شود ولی گاهی با علی و بچه های خاله زری که بازی می کردیم، می گفتم بیایید دور هم بشینیم، شماها می شوید خواهر و برادرهای شهید، من هم می شوم همرزم شهدا که آمده ام اینجا برایتان خاطره بگویم.
گاهی با پشتی های مهمانخانه هم سنگ قبر و بهشت زهرا درست می کردم و هنوز هم گاهی پس گردنی های مامان را با خودم یادآوری می کنم که با دیدن من که نشسته ام کنار پشتی ها، حسابی عصبانی می شد و از مهمانخانه بیرونم می کرد.
بابا را کچل کرده بودم که من هم از اینها! می خواهم. بنده خدا هرچی هم سعی می کرد نمی توانست منظور مرا از توصیف آن چیزهای پلاستیکی شکل دار که توی مجله دیده بودم رزمنده ها می چسبانند روی پیراهن هایشان بفهمد.
و البته بعد از مدتی که یک بار با بابا از کنار پایگاه بسیج محله مان رد شده بودیم، بابا منظورم را فهمید و یک روز یکی از همان ها را از توی اداره برایم آورد.
البته آنی که من داشتم مثل پاسدارها شکل تفنگ نداشت اما بجایش عکس امام در حال لبخند زدن، تویش بود.
توی آن همه مجله یک عکس هم بود که تا مدت ها و شاید تا همین الان به صورتی غریب توی خاطرم مانده است. یک رزمنده مجروح که روی زمین و روی برانکار خوابیده بود و پارچه سفیدی هم که روی سینه و شکمش پهن کرده بودند قرمزِ قرمز بود.
یک پرستار هم داشت به دست آن رزمنده آمپول می زد.
همیشه با خودم فکر می کردم او هم مثل من که وقتی آمپول می زنم باید قاعدتا داد و بیداد راه بیندازد اما چرا ساکت است؟
و از آن اتاق و آن مجله های خاک گرفته سال ها گذشت و غیر از خاطره های رنگ گرفته ای که نوشتمشان چیزی دیگری برایم نماند تا اینکه...
و پرده چهارم: از میان کتاب های خاک گرفته ای که داشتم توی قفسه های خبرگزاری مهر زیر و رویشان می کردم چند جلد قطور آرشیوی توجهم را جلب کرد.
رویش نوشته بود: "پیام انقلاب"...
جایتان خالی...
آن مجله ها، آن عکس های قشنگ، آن همه امام و رزمنده و شهید و آن همه چیزهای قشنگ توی خاطرم که ورق زدن و دیدنشان را برایتان تعریف کردم، همه شان مربوط به نشریه "پیام انقلاب" ارگان سپاه پاسداران بود. (این نشریه گویا دیگر چاپ نمی شود)
نشریه ای که من در حوالی سال های 66 و 67 به یُمن فعالیت جنگ و جبهه ای خانواده پدری ام، تقریبا تمام شماره های آن را در یک اتاق فراموش شده ورق زده بودم.
و باز هم جایتان خالی...
این روزها عموم وقتم در خبرگزاری را با خواندن آرشیوهای "پیام انقلاب" می گذرانم. (و البته احتمالا همچنان هم خواهم گذراند تا تمام بشود.)
تیترها و جمله و عکس های نشریه "پیام انقلاب" حالا دارند به چشم های پسری نگاه می کنند که حدود بیست و چند سال قبل آنها را دیده اما نمی توانسته بخواندشان. و حال وقت تلافی برای هر دو طرف فرا رسیده است.
تلافی ای که اگر قید لذت جویانه اش را کنار بگذاری شاید نیاز چندانی هم به آن نباشد چه اینکه پیام انقلاب توانست با همان محتوا که برای پسر ناخوانا هم بود، کسی را در قاموس خود تربیت کند که به لایف استایلی که این نشریه و بچه های تحریریه آن روزهایش تبلیغ می کرده اند وفادار مانده است و عاشقانه دوستش دارد.
پی نوشته:
_ نشستم تمام اینها را نوشتم که باور کنید وقتی آقا به جوان ها می گوید کار فرهنگی بکنید؛ تأثیرش چیست.
جواب تأثیرش را البته شاید اصغر فرهادی، مهرجویی و یا اشرار بی پدر و مادر بهتر بتوانند بدهند...
_ چه جالب. من از آن روزها، شکل لوگوی پیام انقلاب توی ذهنم مانده بود. ولی به شکل یک چیز مبهمی مثل یک نقاشی از دور دست.
حالا که دارم پیام انقلاب را نگاه می کنم و می توانم حروف لوگویش را بخوانم، حسّی قشنگ دارم که نمی توانم برایتان بگویمش.
_ کلا هم تعجب نکنید. من هیچوقت چیزی یادم نمی رود. می گویند اویسنا هم همینجوری بوده بنده خدا!