شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل...
_ چه روزهای قشنگی و سختی...
ولی چه قشنگی...!، تلخ و جانکاه و چه سختی که نه مثل همیشه.
دارم این روزها به فضل خدا تمام حرفهایم را می زنم. یعنی دیگر توی روزهای سیاسی ام، غیر از دلگیری حرف مانده ای نمانده.
از آقای دولت بگیر که بر سر شاخه نشسته و بُن می برد تا امنیت و هجوم نرم و زبان گشایی های آل نهیان و آل اوباما. و البته غمی که آوازه خوانی های خاله شادونه روی دل همه مان گذاشت.
از این همه دلگیری البته مثل همیشه شکایتی ندارم و خدا اگر قبول کند به دلیلی که خودش می داند شاکر او هستم.
ولی آدم بی شکایت که بی دغدغه نمی شود، می شود؟!
این روزها را خوب می دانم که توی کمیسیون تلفیق مجلس چه گذشته است؟ و مثل همه شما اینکه رئیس جمهور فلان جا درباره عاملان گرانی ها چه گفته و غیره...
و اینها را هم خوب تر می دانم که آمریکا بعد از 10 سال بالاخره توانست گواهی تاراج افغانستان را به امضای کرزای برساند و عجب آنکه بعد از 10 سال هم فتنه ای مشابه سال 78 در کشور رخ می دهد و در کنار حکایت غریب این 10 سال به 10 سال ها، آقای باهنر هم هست که دارد توی مجلس برای حاج علی آقای لاریجانی، رأی جمع می کند و رأی جمع می کند و رأی جمع می کند.
از محمدباقر قالیبافی می دانم که همین الان بهتان بگویم حتی اگر رأی من هم برای سال ۹۲، او باشد اما اطرافیانی که دور خودش جمع کرده؛ اگر آممباقر قاپ کابینه را احیاناً بدزد؛ می دهند در یک تسویه حساب سازمانی، حق همه ما بچه بسیجی ها و حزب اللهی را بگذارند کف دستمان.
و یا این آقای دادالله! کوچک زاده، که یا ناسزا می گوید یا وکیل الدوله احمدی نژاد می شود و یا تأکید می کند که وقتی رئیس جمهورش گفته مجلس در رأس امور نیست، "حرف درستی هم زده". و شاید دیگر مهم نیست که امام ما بود که تأکید داشت مجلس در رأس امور است.
پراکنده گویی نمی کنم.
اینطوری می نویسم که دستتان بیاید ماجرا چیست و آن ملغمه ای که بعضی ها جرأت کرده اند و از آن حرف زده اند، فقط یک گوشه اش همین می شود که نوشتم.
و همین دیگر...
فکر می کنم توانستم یک جورهای مبهمی بگویم که این روزها کارم سخت تر است و اگر دعای شماهایی که دوستتان دارم همراهم نباشد؛ کارم از این هم سخت تر می شود.