عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

پدر

شنا تنها ورزشی بود که تا میانسالی با پدر مانده بود . بابا شناگر قابلی بود و من هم شناکردن را از او یاد گرفتم .

بابا از آن جمله پدرهایی بود که در دوران تحصیل فرزندشان شاید سه بار هم به مدرسه نمی روند تا از وضعیت درس و مشق او بپرسند امّا ... (کاش می شد گریه را هم نوشت)

...دبستان و راهنمایی که بودم گاهی از پدر اشکال ریاضی می پرسیدم. ریاضی اش محشر بود. بابا کلّی هم فوتبال بلد بود . یکسال قبل از فوتش خانوادگی رفته بودیم ویلای عموی بزرگتر گردش . عموی کوچکترم با ما برادرزاده ها مشغول فوتبال بازی کردن بود و همگی هم حسابی سرمان گرم بود . بابا آمده بود برای شومینه هیزم ببرد که عمو داد زد: مصطفی تو هم بیا بازی ...

پدر نگاهی کرد و گفت: حال ندارم ولی باشه٫ پنج دقیقه باهاتون بازی میکنم. پدر کوتش را از دوش برداشت و انداخت روی بند و با کفشهای پاشنه خوابانده اش آمد بین ما و شروع کرد . شده بودیم مثل کارتون فوتبالیستها. بابا توپ را از این سر زمین برمیداشت و با رد شدن از پنج٫شش نفر به عمو گل می زد . هم نفس دویدن داشت و تکنیک. دهان همه ی ما از تعجب باز مانده بود .بابا شده بود مثل کاکرو . یا شاید هم کاکرو مثل بابا بازی می کرد ... و پدر آنروز سه ساعت با ما بازی کرد .

می گفتند وقتی جسد عمو مرتضی را از خط آورده بودند معراج شهدا٫ بابا بوده که رفته و جنازه ی برادرش را از روی پیشانی بلندش شناسایی کرده . بابا خیلی شجاع بود .

... یکسالی میشد که کمردرد داشت. دکتر هم مدام قرص ضددرد میداد و می گفت: نباید بار سنگین برداری... تا اینکه حال پدر بدتر شد و حتی دیگر به سختی می توانست از جایش بلند شود . بنده خدا راه که می رفت دست به دیوار می گرفت .بعد از آزمایش خون و معاینه ی چند دکتر فهمیدیم که بابا سرطان دارد . سرطانی که ریشه هایش اول دور نخاع را گرفته و حالا تا مغز پدر هم رسیده . بابا را بردیم بیمارستان. شبها تا صبح من کنارش می ماندم و روزها هم نوبت مادر بود. حاضر بودم هر کاری بکنم که بابا بخندد. گاهی کنارش روی تخت می خوابیدم ٫ گاهی به من خبر میدادند که دستشویی تعطیل است و من هم به بابا خبر میدادم و گاهی هم صبحها به اجبار من و با ویلچر دزدی می رفتیم ماشین سواری .

چندتا بیمارستان عوض کردیم اما کاری نمی شد کرد ... پدر را به خانه آوردیم .اهل آه و ناله نبود. مادر بزرگ می گفت: پدر از بچگی مظلوم بوده. حتی وقتی که به دنیا آمده گریه نمی کرده. شاید همین مظلومیت پدر بود که هرکس او را روی تخت می دید اشکش در می آمد. برای پدر ویلچر خریدیم تا ببریمش پارک گردش...اما نمیدانم چطور شد که حتی یکبار هم نرفتیم ...

تا اینکه یکروز ظهر تابستان نفسهای بابا یواشتر شدند. همه مبهوت مانده بودیم ...              و پدر برای همیشه رفت ...

برادر کوچکترم باور نمی کرد که پدر رفته باشد. می گفت: داداش بابا مرده؟ او را در آغوش گرفتم و گفتم: نه عزیزم. رفته یه جای بهتر زندگی کنه ... و همین در آغوش گرفتن سعید و حرفهای بعدی او بود که باعث شد در عزای پدر گریه نکنم . و صبح فردایش پدر را به خاک سپردیم. و بعد از خاکسپاری هم هرکسی رفت دنبال کار خودش و من هم رفتم سر امتحان کنکور ...

شب روز خاکسپاری بابا ٫با رفقا رفتیم سر خاک... حصیر پهن کردیم و تا صبح کنار مزار پدر ماندیم. برایش نماز و دعا می خواندیم. شاید هیچوقت در عمرم اینهمه با پدر صمیمی نبودم وقتی کنار مزارش با او حرف می زدم ...

پدر مریض که بود می گفت: پسر ان شاالله دانشگاه قبول بشی. وقتی اسمم را در روزنامه دیدم عصر همانروز با سعید رفتیم سر مزار پدر. روزنامه را گذاشتم روی سنگ قبر بابا تا او هم ببیند که قبول شده ام

دلتنگی رفتنش هنوز روی قلبم سنگینی می کند ...

+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۸۵ساعت 16:54  توسط مسعود يارضوي  |