عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

من و پیرمرد

می گویند پیرمرد یک بار و با عنایت انفاس قدسی، قرآن کریم را از زیر و زبر حفظ شده بود. طلبه ها و اکابر، هر وقت بنده خدا را کنج حرم یا در راسته بازار و هرجای دیگری می دیدندش، شروع می کردند به قرآن پرسیدن از پیرمرد... از آخر به اول بخوان... حالا از وسط سوره برو به وسط سوره دیگر، سه آیه بعد از اینی که می خوانم بخوان و ...

پیرمرد هم با سعه صدر پاسخ طلبه ها و عوام را می داد و دست آخر، همه سبحان الله گویان، به حمد و ثنای باریتعالی می پرداختند که چگونه اولیائش تنها با یک گوشه چشم، چنین معجزاتی خلق می کنند و یک پیرمرد ساده را تا این اندازه به کلام الهی مسلط می کنند.

ماجرا می گذرد تا اینکه بانگ الرّحیل برای پیرمرد نظر کرده به گوش می رسد.

بر سریر احتضار خوابیده است و چند تا از طلبه های مرید و شیوخ شهر در کنارش هستند.

پیرمرد چشم می گرداند روی صورت همه و لبخندی تلخ می زند.

همه می روند نزدیکش و خیال می کنند که دارد این لحظه های آخر هم با حنجره کم رمقش قرآن می خواند.

پیرمرد گفت: سخاوتمندی که ظاهر قرآن را به من داد، باطنش را هم داده بود. ولی شماها هیچوقت نپرسیدید. آه حسرت از نهاد طلبه ها و اکابر حاضر برمی خیزد و لحظاتی بعد، پیرمرد، حسین حسین گویان از دار دنیا به سرای باقی می شتابد.

حکایت پیرمرد شاید حکایت من هم هست...

 

*روایت نقل شده درباره یک سوژه واقعی است که با اندکی مداخله در نقل، نوشته شد.

*و این روایتی بود از مرزهای واقعیت تا مرزهای نشدن ها و شدن ها...

+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 10:46  توسط مسعود يارضوي  |