عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

بنویس شهید و بعد برو سر خط

_ گریه می دود توی چشم های یخ زده ام. من، پسر آرام و عصبی این روزها که ترجیح می دهد تکلیف خودش را فقط انجام بدهد؛ من هم گریه می دود توی چشم هایم و یواشکی، بدون آنکه کناری هایم بفهمند گریه می کنم و زُل زدن های همیشگی به مونیتور دستم را می گیرند و بهانه ام می شوند.

وقتی که دارم فارین پالیسی را ورق می زنم چشمم می خورد به یکی از بسته های پیشنهادی که آمریکا در بغداد به مقامات کشور ارائه کرده است.

"غنی سازی را متوقف کنید و در قبالش ما هم ورود مواد مخدر به ایران را کاهش می دهیم."

و همینطور گریه دارد رسوب سال ها خاطرات چشمهایم را می شوید و می شوید.

سال های سخت مبارزه با اشرار را، سال های شب های سرد و روزهای داغ را، سال های خون و گلوله و دلهایی که نگران نمازهای قضا و روزه های نگرفته بودند.

تمام سال هایی که تکلیفش شاید هیچوقت تمام نشود ولی غربتش مثل زهر هلاهل هر روز و هر لحظه توی رگ و پوست آدم نضج می گیرد و وول می زند.

تقصیر کسی هم نیست لابد. توی این دوره و زمانه نمی توانی حسّ هایت را قسمت کنی با آدم ها وقتی می شنوی فلان چیزخان! مادر به خطا روی هرکدام از زن های روستا که دست می گذاشته تفنگچی های اردنگش می رفته اند و زن را جلوی شوهر و بچه هایش کشان کشان می آورده اند برای آن فلان چیز خان!

می خواهی شده حتی رگت را هم بزنی و راحت بشوی از این فشار که استخوانهایت را دارد خرد می کند.

از این فشاری که سرمای استخوان سوز بهرامجرد فقط می کاهدش و گاهی آفتاب داغ قریة العرب، تا در کمین این حرامزاده ها، خون کثیفشان را روی زمین بریزی و نفسکی چاق کنی که لااقل شرّش کم شد.

بقیه راحت باشند یا نباشند به خودشان ربط دارد، که نشنوند آن یکی چیزخان! با ۱۲۰ تا چریک افغانی چه برو و بیایی برای خودش داشت و پکیرو و محمد ریش و شه بخش ها و تمام آن خان های لعنتی جنوبشرق، همگی عمله و اکله آمریکا بوده اند که گردن هایشان مثل خر این همه کلفت بود.

ولی ناز شصت بچه های مظلوم خودمان که همین گردن های کلفت را هم یکی یکی شکستند و داغشان را فقط با چند تا تیر کلاش و گرینوف گذاشتند روی دل اوبامای پفیوز همه روسپی های کاخ سفید.

این گریه لعنتی را اگر می شد نوشت چه خوب بود. نه اینکه حالا مثلا شماها بخوانید یا نخوانید. شماها قدمتان سر چشم لوطی. ولی دوا هم گاهی نادوا می شود. یعنی گاهی گریه هم که می کنی سبک نمی شوی.

این همه بسیجی مظلوم، این همه غربت بچه هایی که بخاطر سرماهای کمین همیشه مریض بودند و روزها و شبها نمی خوابیدند تا نفس کاروان های اشرار را بگیرند... این غربت ها حتی وقتی جنازه های لت و پار و منفجر شده اشرار را هم روی زمین می بینی یادت نمی رود.

می گویم غربت!، مثل حیوان گَر توی چشمهایت نگاه می کند و حرف نمی زند که این جی پی اس لعنتی را از کجایش درآورده و کجا آموزشش را دیده و به چه دردش می خورده. بگو آشغال لجن، شماها این چیزها به کارتان می آمد که تریاک و مورفین بار نمی زدید، بیاورید خون بچه ها و خانواده های این کشور را بکنید توی شیشه.

جرأت داشت باش. بگو آن مادر به خطایی که این چیزک را با آن اطلاعات مسیر، داده دستت آمریکایی حرف می زد یا پاکستانی؟!

ولی خیالت جمع، نعش تمام رفقای آمریکایی و افغانی و وهابی ات را یکی یکی می چینیم روی هم. همینجا. توی همین مسیری که اطلاعاتش را از فلان پایگاه آمریکایی یحتمل برایت فرستاده اند.

با من هستید هنوز؟! احساس غربت تلخ است و حرفش تلخ تر. دعوا سر شهروند درجه یک یا دو بودن نیست. سر متوقعات بی خاصیت و باخاصیت هم نیست. حرف فقط از غربت است. غربتی که هرچه زور هم بزنی نمی شود، نوشتش.

بگذار یکبار هم به یاد شهدای ما نباشند. اصلاً بیخیال اینکه وُرک شاپ درست می کنند و درباره لزوم یا عدم لزوم این همه برخورد و درگیری و شهید حرف می زنند. بگذار شهدای بسیجی کهنوج و جیرفت و رودبار و غیره را که توی درگیری ها شهید می شوند به حساب نیاورند و عارشان بیاید به اینها بگویند "شهید".

گفتم غربت ولی بچه های قرارگاه های سلمان و مقداد و ابوذر کجا و غربت زینب(س) کجا؟! بچه های سپاه سلمان کجا و غم های ام المصائب کجا؟! بچه های اطلاعات کجا و غربت کاروان حسین(ع) در شام کجا؟!

اصلاً از هرکدام از رفقای من که بپرسی آدرست می دهند به روضه زینب(س)... و شاید به روضه مادر...

غربت درد جانکاهی است.

+ نوشته شده در  شنبه بیستم خرداد ۱۳۹۱ساعت 15:57  توسط مسعود يارضوي