عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

جزیره ایستر

_ از جکوزی فوق العاده داغ که شیر داغ کُنش همان دوربرهاست و هرکس می آید، باب طبعی که دارد کم و زیادش می کند؛ می آیم بیرون و احساس می کنم آتش گرفته ام. به خودم بد و بیراه می گویم که چرا توی این جکوزی این همه جوش رفته ام.

سرم دارد گیج می رود و به در و دیوار می خورم. می روم کنار استخر و با خود فکر می کنم: اووووووووی... آب استخر چقدر می تواند سرد و کشنده باشد الان... و بی اختیار دو سه قدم عقب می روم.

ناخودآگاه با همان حال نزار با خودم می گویم: سرباز ولایت و ترس؟!

و شیرجه می روم وسط آب...

از دیروز تا حالا عملاً به شهادت رسیده ام. می خواهم خودم را از پنجره اینجا! پرت کنم پایین.

احساس کسی را دارم که زیر یک تانک اسکورپیون کوچک له شده است و حالا باید با همان بدن له و لَوَرده به زندگی اش ادامه بدهد.

نکته ولی اینجاست که بسیجی جماعت کلا از هیچ چیز نمی ترسد. نکته همینجاست.

 

_همیشه دلم به حال بچه همسایه مان می سوزد... آخِی، بیچاره... ولی چند روز قبل، وقتی مشاهده فرمودم چطوری دارد با دختر قوم و خویششان توی آسانسو خوش و بش می کند، فهمیدم اتفاقن خیلی هم سالم تشیف دارن...

 

_ یک روز شهردار می شوم و باید بساط صبحانه را به راه کرد. چه صبحانه ای...! لیوان ها را برده ام سر میز و می خواهم چایی را بریزم توی بشقاب کره و پنیر!... و اینکه ظرف ترشی هم وسط میز صبحانه چه می خواهد، برایم نکته مبهمی است ولی ابهامش را درنمی یابم.

و چندتا زردآلوی خوشکل که مثل مامان ها شستمشان و در ثانیه ای به غارت می روند...

 

_ بدم می یااااااد... از اینایی که 500 سالشونه و در واقع کاملا یادشون هست که آدم سنگیای جزیره ایستر رو کی ساخته ولی می خوان ادای بچه های 14 ساله رو دربیارن...

خودم ولی دوست دارم همیشه به ضرورت های یک سن شناسنامه ای افتخار کنم. به کچلی، به عینکی شدن، به چین و چروک، به موهای سپید...

تازه، بعضی ها به نظر من، جوان و پیرشان هیچ فرقی با هم ندارد. هیچوقت حاضر نیستند یک تابلوی نقاشی را یک دل سیر نگاه کنند، از ته دل خنده و اسب سواری بلد نیستند و همیشه هم پایه کارهای اقتصادی کم اهمیتند تا مثلا درآمدهایشان به اندازه نمه ای بالاتر برود.

تازه بعد هم می میرند. و البته قبل از مرگ هم پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی بوده اند که غیر از "تزریق خباثت نسلی" و پس انداختن کفتارهایی که غیر از دروغگویی هیچ هنری ندارند، خاصیت دیگری ازشان به چشم نمی خورد.

پانویس: اصولاً گاهی خیلی عصبانی می شوم!

 

_ توی خانه هنرمندان یک اثر هنری آهنی هست که خیلی هم به نظر من زیباست. ولی از آنجا که عموم دور و بری های من!، درک درستی از زیبایی ندارند، این اثر هنری آهنی هنوز فروش نرفته و از چند تا نمایشگاه قبلی توی خانه هنرمندان مانده است.

حالا لطفشان مزید شده است و دارند از آن با عنوان ستون، پایه و یا هرچیزی شبیه این استفاده می کنند.

مثلا یک سر روبان های رنگی را برای اجرای برنامه می بندند به این اثر هنری آهنی.

خدامرگ داده های لمپن. از هنر فقط بدحجابی و عیّاشی و قرتی بازی و گریه کردن توی تئاتر مسخره بهاره رهنما را به ارث برده اند.

_ به نظر من توهین به هنر، خواسته و ناخواسته ندارد. همه شان سزاوار ناسزایند.

+ نوشته شده در  یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۱ساعت 10:54  توسط مسعود يارضوي  |