عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

لحظه

نمی‌دانم...!

شاید این خصلت ما مردها باشد که حتی گاهی از چیزی که دوست داریم هم فراری می‌شویم و دلمان می‌خواهد برویم یک گوشه‌ای برای خودمان...

کار جدیدم را دوست‌تر دارم. ولی از میان همین کار جدید هم همه‌اش دلم تنگ می‌شود که گاهی برای خودم باشم. وبلاگ بنویسم. شنا کنم و سوار بر یک نریان سفید و مشکی در باد...

گفتم مردها... یکی می‌گفت: دو گروه از مردها هیچوقت به زندگی عادی برنمی‌گردند. آنهایی که به جنگ رفتند و آنهایی که عاشق شدند.

شاید این دلتنگی‌ها مال همین باشد. ایلیاتی و مرد ناز و اداهای برنو و کلاش...

و تنها و گاهی رفیق سال‌های آتش و گلوله.

جنگ حالا ولی سخت‌تر است و غربتش هم.

گفتم غربت.

نمی‌دانم چرا تازگی‌ها دلم این‌همه برای کربلا تنگ می‌شود.

کربلا ندیده‌ام ولی توفیر ندارد گویا...

این دلتنگی‌ها دوست داشتنی‌ست و از آن دوست‌داشتنی‌تر سرشتی که همیشه باید بجنگد.

بجنگد، کمین بخورد، گلوله‌های سرخ را ببیند، زنده بماند، زجر بکشد، بجنگد...

خدایا من این سرشت را دوست‌تر دارم

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت 18:13  توسط مسعود يارضوي  |