عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

به "قالیبافخانه"

خانه مامان بزرگ که می‌رفتیم، جدای از تمام سرگرمی‌هایی که گشت و گذار و فضولی توی باغ بزرگ خانه، اذیت کردن مرغ و خروس‌ها و بالا رفتن از درخت‌ها برایم داشت؛ اما یک مطلب دیگر هم بود که بی‌بروبرگرد یکی از شگفت‌انگیزترین جذابیت‌های کودکی‌ام محسوب می‌شود و چندان بیراه نگفته‌ام اگر ادعا کنم که علاقه‌ام به رنگ‌ها و نقش‌ها از همانجا شکل گرفت.

این جالب‌ترین جذابیت کودکی من هم در خانه مامان بزرگ، قالیباف‌خانه بود. "قالیبافخانه‌ی حسن".

مامان بزرگ همسایه‌ای داشت به نام حسن. پیرمردی سیه چرده، قد خمیده و چپقی که دایی می‌گفت جوانی‌هایش پهلوان بوده.

می‌گفتند حسن! وقتی که جوان بوده یا حداقل اینطوری! نبوده؛ تمام بار خربزه یک الاغ تازه از جالیز برگشته را توی شرط بندی می‌خورده و عین خیالش نبوده.

یک چشم حسن هم آبی بود. بچه که بودم، می‌فهمیدم که این لابد یک بیماری است اما تا الآن هم نفهمیده‌ام چرا چشمهای آن پیرمرد، رنگی رنگی بود؟!

حسن، یک زن هم داشت که پیرزن بود. پیراهنی بلندبالا با دامن چین‌دار می‌پوشید. تمام تصوری که از او دارم این است که یا دارد قالی می‌بافد، یا ظرف می‌شوید یا سبزی پاک می‌کند...

(چقدر این تصور قشنگ است برای من!)...

خلاصه...

خانه حسن اینها یک اتاق بزرگ و تاریک داشت که به نسبت کوچکی قد و بالای من خیلی بزرگ محسوب می‌شد. اتاق یک پنجره کوچک هم داشت و در امتداد شعاع‌های نوری که از همین تک پنجره تویش می‌تابید یک دار قالی زیبا و بزرگ به چشم می‌خورد.

رنگ سفید تارهای دار با شعاع مات نور و با قهوه‌ای یواش تیر و تخته دار قالی، هارمونی فوق‌العاده‌ای را تشکیل می‌دادند.

هارمونی‌ محّاوی که البته رنگ‌ قشنگ نخ‌های آویزان دار قالی را هم مثل دل یک عاشق با خود می‌برد و ...

حسن و همدم پیرش به آن اتاق می‌گفتند: "کارگاه"

کارگاهی که البته فقط خودشان می‌گفتند و برای دیگران اسمش بود: "قالیبافخانه"

قالیباخانه منتهای تمام آبستره‌ای بود که از نقش و مدادرنگی و خیال در خاطرم داشتم.

می‌گفتم...

 

لحظه‌هایی که هیچکس نبود هنگام فرمانروایی من بر قالیبافخانه فرا می‌رسید.

کار به جایی رسیده بود که هر وقت نبودم، همه می‌دانستند که می‌شود سراغم را از قالیبافخانه گرفت.

جالب آنکه قالیبافخانه با سایر سرزمین‌هایی که گاه فرصت فرمانروایی بر آنها را پیدا می‌کردم فرق داشت. دلم نمی‌آمد چیزی را خراب کنم، یا مثلا بی اجازه دست به چیزی بزنم.

دست به تارهای دار نمی‌زدم. یک جورهایی با تمام شقاوتی که در کودکی‌ام داشتم (و در بزرگسالی‌ام توی درگیری‌ها تئوریزه! شد) می‌فهمیدم که دستهای کثیف من شاید این تارهای سپید را کثیف کند.

حسن و همسرش وقتی قالی می‌بافتند، شعر هم می‌خواندند. اصلا از صدای شعر خواندن حسن بود که می‌شد فهمید حالا وقت مناسبی برای بازی توی قالیبافخانه هست یا اینکه باید فعلا دیپلماسی را رعایت کرد و ساکت ماند...

تا آنجایی که یادم هست حسن این شعرها را با لهجه کرمانی می‌خواند:

نخ هفت رنگ با دل تنگ

شب و روز قالی کرمون ببافم

حاله دو تا یشکی دوشکی بزن...

(ببخشید خب، همین‌ها را فقط یادم مانده)

راستی صدای حسن که همیشه خش داشت و پیر بود چطور می‌توانست شعرهایی را بخواند که همیشه دوستشان داشتم؟!

مادر گاهی توی قالیبافخانه مهمان پیرزن خانه می‌شد. و پیرزن هم در حال بافتن قالی شروع می‌کرد به صحبت کردن.

من هم که همیشه عادت داشتم آرنجم را روی دامان مادر حایل کنم و در سکوتی ساختگی به نقشه‌هایم فکر کنم گاهی از چیزهایی می‌پرسیدم که آنجا بود و من نامشان را نمی‌دانستم.

یکبار به مادر گفتم: یشکی دوشکی یعنی چی؟

مامان هم یک مشت نخ که رنگی بین صورتی و قرمز و حنایی داشتند را برداشت و گفت به رنگ این می‌گویند یشکی دوشکی.

و بعد برایم گفت که حسن، شعر نمی‌خواند بلکه دارد نقشه می‌خواند. یعنی دارد به زنش می‌گوید کدام نخ را گره بزند.

و بعد هم اشاره کرد به کاغذی که چسبیده بود بالای دار قالی.

می‌خواستم نقشه را ببینم ولی قدم کوتاه بود و نمی‌توانستم. و همیشه در حسرت خیره شدن به نقشه‌ای که حسن، پیرمرد چپقوی کودکی‌های من و پهلوان سال‌های دور، معنای رنگ‌ها و طرح‌هایش را می‌فهمید روی دلم ماند.

قالیبافخانه بدون تغییر بود ولی من داشتم بزرگ و بزرگتر می‌شدم.

حالا دیگر رنگ‌ها و آبستره را از استاد نقاشی‌ام محمد امام آموخته بودم و دنیاهای خیالم را می‌توانستم روی کاغذ و بوم رج بزنم.

و این یعنی اینکه دیگر کمتر سراغ قالیبافخانه می‌رفتم.

نمی‌دانم چرا تمام خاطرات کودکی من از یک جایی به بعد کات خورده‌اند. عین سکانس‌های یک فیلم که یکهو کات می‌خورند.

قالیباف‌خانه با تمام قشنگی‌هایش در خاطرم ماند و زمان گذشت. خبردار شدم که حسن مرده ولی همسرش هنوز زنده است. از قالیباف خانه هم حالا فقط پنجره‌اش مانده و فضایی که هیچوقت نخواسته‌ام دوباره ببینمش. می‌ترسم که تصورات کودکی‌ام سقلمه بخورد و همه چیز خراب شود.

گاهی که از جلوی پنجره قالیبافخانه در کنار خانه مامان بزرگ رد می‌شوم، جلوی پنجره می‌ایستم. توی خیال من، حالا سایه فرمانروای روزگاران دور قالیبافخانه افتاده است روی نخ‌های رنگی که با آرامشی خاص و در هرمنیوتیکی گیرا کنار هم آرام گرفته‌اند.

مدت‌ها بعد از آن سال‌های دور، قطعه شعری بی‌وزن را در جایی یافتم که معنای من و قالیبافخانه و بزرگ شدن را به هم پیوند زد.

و هنوز این چکامه را عاشقانه دوست دارم.

قطعه شعر می‌گفت: تا یشکی دشکی بکنیم/ تا نون خشکی بخوریم/ تا علیه ستم/ سخن درشتی بکنیم...

 

مسعود نوشت: بالا رفتیم راست بود... پایین اومدیم راست بود... و قصه ما سراسر بی کم و کاست بود.

و همین شد که هیچوقت دلم نمی‌آید پایم را روی قالیهای دستباف بگذارم و معتقد هم هستم که جای قالی دستباف روی دیوار است نه روی زمین.

و قصه تمام شد...

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 21:13  توسط مسعود يارضوي  |