عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

فتح نوین

"فتح نوین"، یکی از قشنگترین تجربه های ژورنالیستی من است.

اوایل پایان انتخابات دولت نهم بود که همکاری مان شروع شد. اصلاح طلب بودند و من در سمت دیگر.

اما قرار بود صفحه خبر هفته نامه و گزارش، از تولیدات من باشد.

همیشه به این فکر می کنم که اصلا مهم نبود با چه انگیزه هایی داریم با هم همکاری می کنیم. شاید آنها احساس می کردند با منی که به اصولگرایی شهره ام، بالانس مجموعه شان رعایت می شود و شاید من هم نیک می دانستم که هفته نامه "فتح"، تریبون مناسبی است که به شرط چند درصد تعامل، فرصت خوبی را برای طرح صحبت های اصولگرایانه در فضایی فراهم می کند که سالها زیر بار اصلاح طلبی، کمر خم کرده است. (و حالا هم که اسیر جریان انحرافی است)

و خلاصه ...

قصه از اینجا شروع می شود که فضای فتح نوین را خیلی دوست داشتم. اصولاً آدابته شدن با فضاهای به شدت متناقض را عاشقانه دوست دارم و فتح همینگونه بود.

یک طرف من بودم. شرّ و شور و با مواضعی اصولگرایانه که به هیچ قیمتی هم ضرورتی به سازش نمی دید. خبرها و گزارش نشریه دست من بود. احساس آدمی را داشتم (و هنوز هم دارم) که به کام تشنه، جرعه جرعه آب می ریزد. "صفحه خبر فتح نوین" را با علاقه و غیرت می بستم.

طرف دیگر رضا شمسی و مازیار نیستانی بودند که صفحات ادبی نشریه را می بستند. من و مازیار، خودمان را به ندیدن همدیگر می زدیم اما واقعیت این بود که ما و مازیار اینها، چند بار توی جلسات نقد شعر کانون هنر، یقه همدیگر را گرفته بودیم و اگر نبود مرام بسیجی فرهاد(ابوعلی و دوست عزیزم)، مازیار نیستانی هم به لیست کسانی که کتکشان زده ام اضافه می شد.

رضا را بعداً بیشتر شناختم. یک بار گفتم شما را که می بینم یاد تک بیت دوستم می افتم: "از زمان گردباد نور عشقت در زمین... چشم های آسمان غرق تماشا مانده است".

چشم های رضا، با اینکه 110 درصد با هم تفاوت فکری و نظری و سیاسی و غیره داشتیم، ولی همیشه غرق تماشا بود.

رضا فلسفه خوانده بود و گاهی موقع برگشت از نشریه با هم، همقدم می شدیم و گپی هم می زدیم.

رضا و مازیار از کشته مرده های باباچاهی و براهنی و احمدی و اینها بودند. که هیچوقت نه خودشان و نه شعرهایشان را دوست نداشته ام.

در طرف دیگر، محمد لطیفکار بود. معلم مهربان و مرد همیشه مطبوعات اصیل کرمان. تحصیلکرده و آرام که هیچوقت نفهمیدم، من و این همه شیطنت هایم را چطور تحمل کرد و هیچ نگفت. حتی به قدر چشم غرّه ای.

آقای لطیفکار دوست داشتنی، صفحه اجتماعی را می بست فکر می کنم و بر خلاف من که همیشه راش گزارش ها و خبرهایم وسط تحریریه پخش و پلا بود؛ همه کارهایش را منظم و با آرامش انجام می داد.

و نقطه وصل همه ما متناقض ها هم "آقا مرتضا" بود.

مرتضای دلاوری، سردبیر فتح نوین بود. فکر می کنم آقا مرتضا آنموقع حوالی 33 و اینها را پر کرده بود.

آقا مرتضا سردبیر خوبی بود. از آنهایی که می توانی باهاشان راحت کار کنی و وقتی اعصاب نداری سر به سرت نمی گذارند.

مطالب اصولگرایانه ما را هم انصافا، بی کم و کاست کار می کرد و دم نمی زد. غیر از باری که خبرش آمد که رفته بودیم دم دفتر یک یارویی تجمع کرده بودیم که تو غلط کرده ای به تئوری خودی و غیر خودی که آقا فرموده اند اعتراض داری؟! به هر حال آقا مرتضا اصلاح طلب بود. (و این اصلاح طلبی هم دست آخر، کار دست دوستی خوبمان داد)

فضای فتح برایم همیشه دلچسب بود. اتاق رضا و مازیار که آنقدر تویش سیگار کشیده بودند که گاهی آدم، آدم را نمی دید. صحبت های خودم با محمد لطیفکار که گاهی فضایش آنقدر آرامش داشت و لطیفکار هم ادب را رعایت می کرد که اُوردوز می کردم و بحث های گاهی وقت های سیاسی و غیره با آقا مرتضا که همیشه مهربانانه بزرگتری می کرد.

فتح، یک جلسه هفتگی هم داشت که کمیک ترین رخداد عالم بود. فرض کنید تمام مایی که یک جورهایی همه مان با هم در تعارض بودیم، می نشستیم روی صندلی های دور یک اتاق و راجع به نشریه صحبت می شد.

صحبت هایی که مطمئنم اگر مدیریت آقا مرتضا نبود هیچ کدام از تکه هایش به هم نمی چسبید و فتح در نمی آمد.

نشریه هم انصافا قشنگ بود. طراحی نشریه با سلیقه دلاوری عزیز، یک از بهترین طراحی هایی بود که می شناختم.

خلاصه که حکومت ملوک الطوایفی ما در روزنامه فتح خیلی خوش می گذشت و البته همیشه به نظر من جای دو نفر خالی بود. یکی وحید قرایی (موزمار!) و یکی هم حاج احمد یوسف زاده خودمان.

جالی خالی هایی که البته تا وقتی که فعالیت فتح ناگهان کمرنگ شد و تصمیم گرفتند تعطیلش کنند، پر نشد که نشد.

خاطرات قشنگ من از هفته نامه فتح نوین هیچوقت فراموش نمی شوند. خاطراتی پر از آموختن های خودم، آموزگاری های لطیفکار عزیز، بزرگواری های آقا مرتضا، کنار نیامدن های همیشگی با شعرای پست مدرن و پسا مدرن و ...

از آن روزهای قشنگ، حالا خیلی گذشته است.

آنقدر که همه مان از هم دور شده ایم. من، آقا مرتضا، محمد لطیفکار، رضای شمسی و بقیه بچه ها...

دوری ای مثلا مثل دوری من و آقا مرتضای عزیز که از سال 88 به اینور، دیگر هیچوقت با هم صحبت هم نکردیم.

یا مثل آرزوهای خوبی که گاهی برای محمد لطیفکار دارم و روی وبلاگش برایش می نویسم.

یا مثل بیخبری از احوال رضای شمسی مهربان، که فقط گاهی فهمیده ام بیماری قلبی داشته و جراحی کرده و حالا هم شکر خدا خوب است.

*بدون میان تیتر...

خاطراتم را دوست دارم. تاکید می کنم که فقط خاطرات خودم را. چون هیچوقت نه در خیال نه در واقعیت، هیچ جزئی از اجزایشان را تغییر نمی دهم. حتی خودم را هم. چون جراتش را ندارم.(می دانم که حرفم را متوجه نمی شوید.)

من هنوز هم گاهی از بوی سیگارهای مازیار و رضا حالم بد می شود، هنوز هم گاهی که مطلب می نویسم احساس می کنم آقا مرتضا توی اتاق سردبیری نشسته و دوست دارم درباره نوشته ام نظر بدهد و هنوز هم وقتی صفحه "اجتماعی" می بینم یاد لطیفکار می افتم.

شاید، قشنگی بزرگ فتح نوین این بود، که بچه هایش همیشه منهای تمام اختلاف ها، اما همدیگر را دوست داشتند و یا اقلّ کم مهربانانه تحمل می کردند.

دوست دارم با تمام دوری ها و تناقض هایی که ازشان نوشتم... و با تمام اینکه هنوز هم در مقابل امنیت و سیاست اصولگرایانه با هیچکس مماشاتی ندارم؛ اما برای آدمهایی که اینجا ازشان نوشتم آرزوهای خوب کنم.

دوست دارم هرجا که هستند الآن... پیشانی بلند و روی سپید باشند و هوا همیشه برایشان بهاری باشد.


+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت 21:14  توسط مسعود يارضوي  |