خسته، بی تفنگ
زبان بسته سقلمه می خورد...
شلَاق را نشانش که می دهم، به هر مصیبتی هست خودش را از توی شن ها بالا می کشاند و می رسیم بالای تپه...
چشم های سیاه و یالهای پریشان این اسب میان *شوباد کویر، تن خسته ام را تسکین می دهد.
سرم را پایین می اندازم.
حیوان گردن را می چرخاند و خیره خیره مرد خسته ای را نگاه می کند که شلاقش زده بود و حالا دلخسته از سکوت وهم بار کویر می خواهد خستگی هایش را با *توسنی اسبش به سودا بزند.
شوباد دارد کم کم ما را با خودش می برد.
تا تسلیم لحظه هامان کند شاید...
لحظه هایی پشت همین بوته ها و تپه ماهورها...
من ولی لبخند می زنم.
بی تفنگ هم لبخند می زنم حتی...
لبخند تکسوارهای خسته ی بی تفنگ دیدن دارد...
حیوان نجیب تند شدن ضربان قلبم را که احساس می کند پا روی زمین می کشد.
به تک عازم سمت خورشید می شویم.
مادر حادثه ها رخت عزا به تن می کند یک روز.
لبخند تکسوارهای خسته ی بی تفنگ دیدن دارد...
* شوباد: نسیم عصرگاهی سرزمین های کویری
* توسنی: سرکشی اسب