عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

ماماربابه


حالا دیگر جمعشان جمع است.

آغ‌علی، عمو مرتضی، بابا و ماماربابه...

حوالی ساعت 11 که می‌رسد قلبم درد می‌گیرد، کمی راه می‌روم و بعد هم نماز می‌خوانم.

سابقه ندارد این درد... آنهم بدون دلیل.

و دو،‌ سه ساعت بعد خبر می‌دهند که ماماربابه... ماماربابه‌ی من، حوالی ساعت 11 برای همیشه از کنار ما رفته است.

ــ ماماربابه برایم دوست‌داشتنی بود و هست. یعنی اینکه وقتی بچه شرّی مثل من، پیرزنی هشتاد و چند ساله را اینهمه سال، اینهمه دوست داشته است؛ یعنی یک اتفاق مهم.

عمو با لهجه کرمانی‌اش می‌گوید: مادِر تو یکی را از همه نِواش (نوه‌هاش) بیشتر دوست می‌دُش. (می‌داشت)

شاید غیظش گرفته از اینکه این چند روزه‌ی پرسه و هفتم و غیره... به جای حتی یک قطره اشک، فقط با بچه‌های تازه به دنیا آمده‌ی فامیل بازی کرده‌ام یا با این و آن خندیده‌ و شوخی کرده‌ام.

نمی‌دانم حق با من بود یا با آنهایی که گریه می‌کردند.

خانه ماماربابه برای من فقط و فقط جای خنده و تفریح و شادی است. جای آرامش مادر شهیدی که با دست‌های پیرش نازم می‌کرد و گل‌های لاله‌عباسی حیاط خانه‌اش را خیلی دوست داشت.

تخت خالی ماماربابه (که حالا بعضی‌ها می‌گویند رویش نخواب. شگون ندارد!!!) برای من حزن‌انگیز نیست. شادی‌آور است.

خودم را می‌انداختم روی تخت و ماماربابه را ماچ می‌کردم.

ماماربابه هم جمله همیشگی "ننو پام درد می‌کنه" را می‌گفت و مثل همیشه کلمپه یا کماچ تعارفم می‌کرد.

لبخند می‌زد. حالم را می‌پرسید... روی همین تخت فکسنی اما تر و تمیز بود که یکبار مرا با لباس نظامی دید و گفت: مادِر ای لِباس چِقَ وَشِت می‌یا...

بدون اغراق، از تمام بچه‌ها و حتی نوه‌هایش؛ بیشتر اذیتش کردم. اصلا فکر کنم اگر ماماربابه می‌دانست نوه‌ای مثل من خواهد داشت حتما و حتماً بابا را وقت آبستنی سِقط کرده بود.

بی‌تربیت، شرّ، درس‌نخوان، شلوغ، مشکوک!، همیشه نامرتب...

ولی ماماربابه می‌گفت: بچه‌ام مسعود اهل نماز است...

از تهران هم که زنگ می‌زدم، می‌گفت دعایت می‌کنم مادر.

می‌گفت برای همه جوان‌ها دعا می‌کنم، با عصبانیت می‌گفتم نه... فقط برای من... فقط برای من دعا کن...

می‌گفت به شرطی که دومات!(داماد) بشی و من هم می‌گفتم: چشم ماماربابه خان*... تو دعا کن، حالا ببینیم چی می‌شه...

سر خاک ماماربابه برای اولین بار که رفتم، بی‌اختیار لبخند زدم. لبخند رضایت... که پای ماماربابه دیگر درد نمی‌کند.

البته بوی پیچ‌های امین‌الدّوله‌ی نزدیک مزارش هم برای تولد این لبخند بی‌تأثیر نبود.

ماماربابه همیشه گلها را دوست داشت و حالا هم حتما بی دلیل نیست که کنار این همه گل آرمیده است.

می‌دانم که حال ماماربابه حتما از وقتی که توی این دنیا بود و مرا می‌دید خوش‌تر است.

حالا ماماربابه دارد مرتضای شهیدش را می‌بیند و دیگر در قید و بند سختی‌های این دنیا نیست.

ولی تمام اینها هم حتی دلیل نمی‌شود که این مادربزرگ مهربان نوه شرّ و شورش را از یاد ببرد.

سر خاک، زیر لبی به ماماربابه می‌گویم: "حالا که همه چیز را می‌دانی بیشتر دعایم کن... و منتظرم باش..."

یک روزی، خیلی دور و شاید خیلی نزدیک من هم مهمان ماماربابه، بابا، عمومرتضی و آغ‌علی می‌شوم.


پانویس:

اگر لبخند به صورتتان نشست یا دلتان گرفت؛ در هر دو حالتش برای ماماربابه‌ی من فاتحه بخوانید.

*: باباخان، ماماربابه خان، عموخان... (رسم لهجه کودکی‌های من است!)

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم مهر ۱۳۹۱ساعت 10:29  توسط مسعود يارضوي  |