عاشقانههای خستگی
ــ سر صبح میشنوم یکی از برادرهایم طی درگیری با اشرار در طبس شهید شده.
به هم میریزم. تمام روز را. احساس کسی را دارم که هیچکس دوستش ندارد.
همینطور خستهتر میشوم. پلکهایم دارند، میافتند... دست آخری همه بچهها مطمئن شدهاند خوابم میآید.
ولی بیدارم. چشمهایم دارند روی مونیتور دودو میزنند.
مطمئن هستم که شب دوباره باید بزنم به دل ترافیک. امروز شاید نزدیک به 10 هزار کلمه مطلب دیجیتال را خواندهام. و یک عالمه خبر محرمانه را.
اینهمه چیز که میخوانم احساس میکنم مخزنی از "درد" هستم که همینطوری هِی دارد پُر و پُرتر میشود.
خبر سر صبح کارم را ساخته است. خودم میدانم.
اصلاً خوبیام همینست شاید که دردم را خوب میفهمم.
به سرم میزند از پنجره بیرون را نگاه کنم. لعنت به این دیوار... لعنت به این آوار... فقط دیوار و شیشه و ماشین. حالا دیگر برای دیدن کوه هم باید روی پا بایستم.
کوهی که مرا خوب میشناسد و خون و خستگیهایم را حتی.
لحظههایی را میگذرانم که انگار این احساس له شدگی هیچوقت قرار نیست تمام شود؟!
این پسر ولی آنقدر کلهشق هست که بگوید: "خب تمام نشود! مگر تو فرزند همین خستگیها نیستی؟!"
لبخند میزنم... "خستگی بیمن دلش میگیرد"
این روز بالاخره تمام میشود و باید سر به آغوش واهمه گذاشت.
واهمه از لحظههای هجوم شبی بارانی که باید بیتفنگ در مقابلش لبخند بزنی. به فردا و فرداها فکر کنی و زیر آوار تمام خستگیهای این روزهای مغول صفت؛ برای مظلومیت و تنهایی یکی دیگر دعا کنی.
"الهی عظم البلاء" را هر شب نه برای خودم که برای او میخوانم.