عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

از آن لحظه

ــ مثل همیشه مطمئنم کلیدهای ساختمان توی آن جیبی است که دستش پر از خرید است. چه کار سختی است کلیدهای این جیب را با آن دستی که موبایل را گرفته است؛ برداشتن!

 

ــ آقای رستوران سر کوچه تماس می‌گیرد.

بفرمایید؟! ... می‌خواستم حالتان را بپرسم!.

شده بودم مثل آنت و لوسین که وسط دماغشان قرمز بود!

 

ــ دیگر کم کم دارد باورم می‌شود که "روز" ترکیبی است صبح و شب. و این وسط نه ظهری هست... نه عصری و نه غیره‌ای. دلم برای ساعت‌های 4 خانه تنگ شده.

 

ــ از این همه خبری که روزها دارم می‌خوانم، "می‌ترسم". تازگی‌ها اصلاً خوف دارم از اینکه بروم اداره!

 

ــ در پیشگاه ملت! قول می‌دهم اگر آقای سعید عینک Raybanاَم را خراب کند، گردنش را با قساوت خواهم زد!

 

ــ برای مقامات نظام جُک می‌فرستیم...

 

ــ از اینهمه گرانی که می‌گویند، من فقط فهمیده‌ام قیمت بربری شده 600 تومان. که 30 درصدش(بر اساس اخبار محرمانه) اثر تحریم‌هاست، یک چند درصدی‌اش اثر اقدامات جمشید بسم‌الله و غیره و عمده‌اش هم تقصیر تصمیمات احمدی نژاد.

 

ــ به آقای حسن می‌گویم: من مدیر برنامه‌های محیا! هستم. کاری داشتید لطفا با بنده هماهنگ کنید.

 

ــ بچه‌ها می‌خواهند بروند ورزش. ولی بخاطر باران! نمی‌روند.

توی دلم می‌گویم: همین کارها را می‌کنید که از بینتان نه مرد لحظه‌های سخت پیدا می‌شود، نه عاشق، نه تکاور و نه غیره...


ــ با بچه‌ها فیلم "یک خانواده نامحترم!" را می‌بینیم. فلان فلان شده‌های فلان شده...

زشت و لنگ و شهوتران و خشن و محتکر و بی‌ناموس و خانوم‌باز و دزد و آدمکش و عقده‌ای هم خودتانید!

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ساعت 17:14  توسط مسعود يارضوي  |