عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

خودتی...

ــ اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!

علی به باباش گفته: بابایی کفشای عروسک من شبیه کفشای عمو مسعوده...

خداااااااااااااااااااااا...

پ.ن:جاتون خالی ما یه جفت کفش داریم؛ که حدود یه 5 سالی هست، داریم، می‌پوشیمشون.


ــ طرف واسم کامنت گذاشته؛ اولش نوشته "هوالمنتقم"!

خداااااااااااااااااا...

بابا من خودم اهل بخیه‌ام ولی از این کارا نمی‌کنم بخدا.

حالا نمی‌شد، می‌نوشتی مثلاً "هوالطیف" یا "هوالنور" یا ...

آقاخدا من از این دوستا‍! می‌ترسم. خداااااااااااااااااااااا...


ــ بعد از یک روز تمام، خستگی و تزاحم و هجوم هزارها کلمه دیجیتال به خستگی‌های یک آدم!... هوس دیدن تلویزیون می‌زند به سرم. "کلاه پهلوی"!

ماجرا زیاد پیچیده نیست. یک آقایی به نام ض. دری که هیچ دریافت صحیحی از تاریخ ایران، مقولات فراماسونری، فرهنگ اسلامی و ایرانی ایرانیان، فیلمسازی و ... نداشته، آمده و دقیقاً برمبنای همین مقولاتی که ازشان چیزی نمی‌دانسته یک فیلم ساخته. بعد هم گفته کلاه پهلوی می‌تواند الگوی جوانان باشد.

خدااااااااااااااااااااااا...

البته آقای دری؛ محض اطلاع، خدا نیامرزدتان.

شوهرندیده، عقب‌افتاده، تو کف!، دشمن پیشرفت، الاغ سوار، درگیر عشق مثلثی و همه اینها هم خودتی.

همه اون بدبختیایی که با بچه‌ها تو کمین قریةالعرب کشیدیم تا یه وقت نکنه اشرار بلایی سرت بیارن که مجبوری شی اسم دختر کوچیکتو بذاری "ملالا یوسافزی" و واسش شناسنامه پاکستانی یا افغانی بگیری؛ حرومت آق‌سیدضیا.

بچه‌هایی که اونجا اون همه بدبختی و زجر کشیدن و پوست صورت و لباشون تو آفتاب تیغ‌دار کویر ول داد، نه این شکلی هستن که تو تو فیلمت نشون دادی، نه تو این خونواده‌ها رشد کردن نه اساساً یادشون می‌یاد با این خزعبلات هیچ نسبت تاریخی یا احیاناً فرهنگی داشته باشن.

خودتی. خودت.

 

_ عصبانی می شوم. به رئیسمان می گویم: شما فلانی‌ها را بیشتر از ما دوست دارید!

رئیسمان: خدااااااااااااااااااااا...


_ با علی نشسته ایم. دفتر نقاشی اش را دارد نشانم می دهد. توی یکی از صفحات یک مشت خط کج و معوج کشیده است و می گوید: عمو این هیولاست.

کلی مسخره اش می کنم و می گویم این که هیولا نیست که.

می زند زیر گریه.

می گویم: علی می خوای واست یه هیولا بکشم؟!

گریه اش را قطع می کند و می گوید: بکش بکش...

می گویم: خودت گفتیاااا... نمی فهمد معنی حرفم را.

خلاصه شروع می کنم و یک گودزیلای خفن برایش می کشم.

علی می گوید: عمو می ترسم به این نقاشی نگاه کنم. ترسناکه...

پ.ن: اصولاً آدم خفنی ام!... علی: خدااااااااااااااااااااااااا...

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۱ساعت 12:13  توسط مسعود يارضوي  |