عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

فرش باران

ــ "موزه فرش، غذای خوشمزه و یک عالمه پیاده روی زیر باران. فرهاد و من."

یاروی دم موزه فرش، می‌گوید: لطفا هنگام بازدید به فرش‌ها دست نزنید.

بهمان برمی‌خورد.

شاید به خاطر بارانی‌های خیسی باشد که پوشیده‌ایم؟! یا شلوار جین من یا کلاه آقای فرهاد.

آقای فرهاد کفری‌تر می‌شود و زیر لب با غیظ زمزمه می‌کند: "کم‌خرد"...

اجداد هر دوتایمان اهل قالی بوده‌اند... سر نقش‌ها گاهی با هم دعوایمان می‌شود و جر و بحث می‌کنیم که کدام نقش قشنگ‌تر است؟!

به تعداد تمام قالی‌ها هم، فحش و بد و بیراه نثار مدیران مجموعه می‌کنیم که چرا این قالی‌های بی‌زبان را طوری آویزان کرده‌اند و گذاشته‌اند در معرض دید که راحت خراب می‌شوند. (منهای هرچقدر که تا الآن خراب شده‌اند!)

فرهاد غر و لُند می‌کند...: فقط فرش‌های ما اندازه تاریخ آمریکا قدمت دارد!

آقای دم در! گفته بود دست نزنید. نگفته بود که فرش‌ها را بو نکنید!... بعضی فرش‌ها را استشمام می‌کنیم. چه بوی خوشی! بوی پنبه‌ی کهنه... بوی کارگاه‌های رنگرزی، بوی قالی.

من هنوز هم نمی‌فهمم ما آدم‌ها چطوری دلمان می‌آید روی فرش دستباف راه برویم؟!

اصلاً مگر فرش را می‌بافند برای اینکه ما رویش راه برویم؟!

اصلن هم اینطوری نیست (به نظر من!). فرش برای نگاه کردن است و لذت بردن.

و البته گاهی برای گم شدن میان ترنج‌ها، شیرها و پرنده‌ها و صدها قصه نهفته در بطن رنگ‌ها، انحناها و غصه‌های بافته شده در تار و پود فرش...

به همین دلیل دلگیر می‌شوم همیشه وقتی فرش‌های دستباف را می‌بینم. آن‌هم فرش‌های به این قشنگی، به این دسته‌گلی...

از موزه که بیرون می‌آییم باران نم‌نم شده است. قرار گذاشته‌ایم تا شب که شام را در خانه اقوام مهمان هستیم، چندان غذا،مذا نخوریم اما از جلوی "پدر خوب" رد می‌شویم و کار به جاهای باریک! می‌رسد.

خانم فروشنده دارد هاج و واج به کونگ‌‌فوی "وینگ چون" ما دوتا نگاه می‌کند. بازنده منم و فرهاد موفق می‌شود با قفل کردن دست‌هایم کارت عابرش را بگُپاند روی میز.

پیتزا می‌خوریم. خوشمزه و البته بدون سوسیس و کالباس کوفتی.

از صبح قدم زده‌ایم. بدون چتر... و بیخیال از اینکه سینوس‌های مریض جفتمان یخ می‌کند و شب کارمان ساخته است.

مامان هم ول‌کن نیست. لو داده‌ام که زیر باران هستیم.

می‌گوید: ختمی بخورید. پرتقال هم بخورید. فلان چیزک‌ها را هم گذاشته‌ام توی کمد بالا. زنگ نزنم صدایت گرفته باشد ها... دوباره نگی گلوم درد می‌کنه...

صورتم را گرفته‌ام زیر باران و مدام چشم، چشم می‌گویم.

دارم به این فکر می‌کنم، هیچ چیزی بهتر از این باران قشنگ نمی‌توانست حال هوای آلوده شهر را بگیرد و حسابی کِنفش کند.

آقای فرهاد کلی هم از بابت دیدن فیلم "من مادر هستم" دمغ است و وقتی یادش می‌آید، شروع می‌کند لیچار گفتن.

باران دیگر نمی‌بارد و هوا سرد می‌شود شدید.

دوتایی پر از سکوت در حال قدم زدنیم.

شاید میان گل‌های قالی مانده‌ایم هنوز...


+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 15:35  توسط مسعود يارضوي  |