عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

فاطمه

_ فاطمه مثل فرشته‌ها می‌ماند. +

آقای حمزه مهربان‌ترین ماها بود همیشه و حالا هم نقلی نیست که این آقای مهربانترین، پدر فرشته کوچک جمع ما رفقای لات و لوتش شده است.

خدای متعال به آقاحمزه‌ی ما فرشته‌ای داده است که این‌روزها، من و سایر عموهای خراباتی‌ و کفتربازش، هرکدام به نوعی می‌خواهیم خودمان را توی دل این کودک که لطافتش مثل شبنم صبحگاهی می‌ماند، جا کنیم.

عموهای آدمکش! و نالطیف فاطمه حالا دارند مثل گاو! به مائده‌ای الهی هاج و واج نگاه می‌کنند و نمی‌فهمند باید این همه لطافت و این همه شعر را چطوری فهم کنند؟!

فاطمه باید حالا برای مسعود و حسن و حمزه و فرهادش، این سوارهای خسته که گرد جنگ و خون و فریاد؛ نشسته است روی لباس‌هایشان، قصه‌هایی از آرامش رنگ آبی بگوید و لالایی بخواند بلندای آسمان را...

و این کودک کوچک، هنوز قصه را آغاز نکرده، هر چهارتا لوطی، آش لاش مهربانی‌اش شده‌اند.

و خرابات نشین وسعت چشم‌های ایلیاتی‌اش...

خلاصه مرام دختر باد را حسابی عشق است.

"فاطمه" ما از نظر من می‌تواند به هرکس خواست زور بگوید.

اصلاً عشقش اگر کشید، به پشتیبانی عموهای سیبیل اندر سیبیلش می‌تواند سفارش بدهد این بابا و مامان را دیگر دوست ندارد.

اصلاً حال می‌کند برود روی ابرها، بالای درخت لوبیای سحرآمیز و بدهد عموها و مسعودش؛ بزنند غول بزرگ را چاقوکاری کنند و فاطمه قاه قاه بخندد.

فاطمه بخواهد، شهزاده زرین کمر را برایش می‌آوریم و میل می‌کشیم به چشم‌هایش...

دختر باد... خبر ندارد چشم بازنکرده چه حکومتی برای خودش راه انداخته است پدرسوخته...

و خلاصه آقایان لات‌ها، کمپلت قرار است رفیق فاطمه خانم بمانند.

شرطش ولی اینست که این زیباصنم، سلام آنهایی که از طرفشان حرف زدم و البته سلام خودم را به نسیم برساند.

و به خدا...

فاطمه کوچک ما آنقدر لطیف و دریایی هست که مستانه مستانه، دیوانه‌اش بشوی و مثل خنگول‌ها برایش حرف بزنی و چیز بنویسی...

پانویس:

حمزه خان را بیش از این حرف‌ها دوست داریم +

+ نوشته شده در  یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ساعت 16:12  توسط مسعود يارضوي  |