عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

زخم‌های لوطی

ــ وا می‌روم از خستگی...

96 صفحه فصلنامه لشکر اصلاح‌طلب عمر سعد! را ظرف 3 ساعت خوانده‌ام!... نقلی نیست.

افاضه فرموده‌اند: خیزش اجتماعی و اینکه به بن رسیده‌ایم همگی... لطف هم کرده‌اند دمر به پابوس بعضیها افتاده‌اند که این تن بمیرد بیا و کاندیدا شو.

منتشر می‌کنم ولی نمی‌فهمم چرا اینجا همه تشنه‌ی خبرهایی از ائتلاف سه نفره و حسادت‌های جبهه پیروان‌ و چشم‌غرّه‌های جبهه پایداری به حداد عادلند؟!

البته می‌فهمم ها. عادت کرده‌ام ولی همیشه خودم را بزنم به کوچه مسعودچپ!.

مرده شور این کوچه مسعود چپ را هم ببرد که گاهی وقت‌ها اینهمه بی‌خاصیت می‌شود...

بی‌خاصیت است لابد که بعد از اینهمه سخنرانی درباره لیاقت عموم خبرهای محرمانه برای دورة‌المیاه! دوستی از راه می‌رسد و اینطوری کامنت‌خورمان می‌کند: اخوی چطوری ممکنه به خبرهای محرمانه مخالف مغرب دسترسی پیدا کنیم؟!

بیشتر وا می‌روم... نفس عمیق می‌کشم و تند تند کلیک می‌کنم تا به عکس "فاطمه" کوچک برسم.

پدرسوخته، عینهو موزه لوور می‌ماند.

آخییییش... خدا چه بنده‌های کم‌خرجی برای خودش خلق کرده است. یکی مثل لوطی که خرجش فقط دیدن پست آخر آقای حمزه است.

خرجش کم است ولی زخم‌هایش زیاد... زخم؟!

نمی‌دانم ستاره‌ی من چرا این همه شیرین است که هرکی از هرجا می‌ماند سر راه درشتی هم نثار من می‌کند و می‌رود؟!

تا جایی که یادم هست کتک‌خور داشّی ملس است... نقلی نیست... ولی داشّی هم دلش می‌گیرد خب؟!

بیخود و بیجهت دارد رد می‌شود که نثارم می‌کند: "مزدور"... یا آن یکی که چندماه قبل ناسزا گفته بود و از چت لیست اخراج شده بود هی می‌گوید: عکس خودش اینجور... عکس خودش اونجور... اصلاً عکس خودت اینجور...!

ما که چیزی نمی‌گوییم. همان وقتی که فحش دادند هم نگفتیم. البت جی‌مِیل ما باگ نداشت و یحتمل فحش ندادنمان را شنیده‌اند.

یعنی اصلاً به جان هرچی مرد است قسم، لوطی از این شیرها هم نخورده است که بخواهد دهن به دهن هر جوان‌سری بشود. ضمن اینکه رسم مردی و فتوت هم نیست.

یکی ضعیفه است و یکی قبلاً چیز یادت می‌داده... آن دیگری هم رهگذر زیر بازار است. با همکار هم که چشم‌تو‌چشم هستیم و حرمت نمک واجب هم که واجب است.

داشّی تحمل می‌کند ولی... مثل هرچی مرد است. مثل وقتی که اشرار، خستگی گذاشتند روی دلش.

قسمت لوطی از این همه حرف نزدن تنهاییست و چشم‌های خمار و پوزخند مات. باز هم نقلی نیست.

ما که قبل از درشت شنیدن و فحش خوردن و خستگی، پیه این تنهایی لعنتی سگ مرام را به تنمان مالیده بودیم. نمالیده بودیم؟!

تازه تنهایی مرد هم پر از خون است که باشد... آنهم برای مرام لوطی جهانگیر که دعوا کمتر از چار نفر برایش عار دارد.

با این همه اما داشّی نمی‌ترسد روی دیوار بنویسد "خوش بحالت تکّه سنگ" و بعد اعتراف کند "تُف به ذات تنهایی"

حالا بگذار اصلاً مثل مجری صدا و سیما، شب توی خانه از زور غصه دق کنی و بمیری.

طوطی خیالی خانه هم صبح فردا برود برای آقای کارآگاه بلغور کند: *مرجان عشقت منو کشت... مرجان عشقت منو کشت...!

هیچکس هم دست آخر نمی‌فهمد قلب داشّی را غربت غریب حسینیه امام خمینی(ره) پاره پاره کرده بود که از هزار تا لوطی هم تنهاتر است.

لوطی قصه ما، همینطور گاهی حرف‌هایش را برای مخاطب‌های وبلاگش هم می‌نویسد.

تا دمی مثل داشّی‌های سر بازار، با یقه‌های باز و سیبیل‌های کلفت و شکم‌های گنده با هم خوش باشیم.

گعده کنیم و فحش ناموس بدهیم به خوار و مادر این دنیای بی‌مرام و گاهی زیر لب بخاطر غریبی سیدعلی بگوییم: نامردم اگر...

بعد هم دور هم دیزی بزنیم و شب‌ که شد به عشق "سیدعلی خامنه‌ای" مفاتیح باز کنیم و خدا را به جان هرچی مرد است قسم بدهیم که دشمنان غریب حسینیه امام خمینی(ره) را نیست و نابود کند.

بشمار...

*دیالوگی از یک رمان قدیمی ایرانی

+ نوشته شده در  دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 15:54  توسط مسعود يارضوي  |