عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

سوسوی اپیزودهای متفاوت

ــ خدا خانم مادر را حفظ کند.

کودک بودم که چند تا از صور فلکی را توی آسمان نشانم داد و گاهی وقت‌ها معلم سوالهایم می‌شد درباره چیزهایی که دارم توی آسمان می‌بینم.

شهر ما کلاً مشهور است به شهر ستاره‌ها... و لابد می‌پذیرید که از من هم بعید است همانطور که "پسر باد"! هستم، فرزند ستاره‌ها نباشم!

راستی من برای خودم ستاره هم دارم. البته نه مثل احتمالاً خیلی از شماها که ستاره شمالی را ورداشته‌اید، سند زده‌اید به نام خودتان. بیچاره ستاره شمالی که الآن باید حدود هفت، هشت میلیارد نفری صاحب داشته باشد!

پ.ن:ــ خواهشاً اگه کسی به محضر امام زمان(عج) شرفیاب شد یا احیاناً با اهل نفسی، صاحبدلی و از جماعت خصّیصین با کسی همنشین شد؛ سر جدتون این ماجرای آدم‌فضایی‌ا و حیات توی منظومه شمسی رو ازشون بپرسین.


ــ شهر جالبیست تهران...

نصفش برف می‌بارد و نصف دیگرش نه.

باد شدید می‌وزد گاهی در حالی که یک درخت انگاری دارد باله می‌رقصد و درست همانجا و کنار همان درخت، درختی دیگر ساکت و صامت مثل میخ ایستاده است. بی هیچ تکانی.

و آسانسور هم گاهی که دلش گرفته باشد وسط طبقات می‌ایستد تا ببیند چه کار می‌توانی، بکنی؟!

اینجا تهران است.


ــ طبقه بالایی‌مان کاملا دقیق محاسبه کرده بود. که چقدر خسته هستم، خانم مادر کِی نیست، کلی باید چیز بخوانم، فردا چند تا جلسه کاری دارم و غیره...

پارتی گرفته بودند ورپریده‌ها.

ما را هم که راه نمی‌دادند!... تمام شب با چشم‌های گشاد و قیافه اخمو نشسته بودم توی تخت.

چند بار به سرم زد حتی اگر شده یک اعتراض کوچک هم بکنم. از شما چه پنهان نصف شبی شال و کلاه هم کردم و تا دم در واحدشان رفتم.

بوی گند زهرماری! ولی دوزاری‌ام را انداخت که این مهمانی اذیت کننده با تذکر من هم تمام نخواهد شد.

نشسته بودم توی پله‌ها و کم مانده بود بزنم زیر گریه. خداااااااااااااااا...

پ.ن: دنبال چند تا چوب بلند می‌گردم! آشی برای همسایه طبقه بالا پخته‌ام که خودشان کیف کنند.

می‌خواهم پارتی تنهایی معکوس! توی خانه‌مان برگزار کنم. (گرفتید نکته چوب‌های بلند را؟)

تازه از توی دیوار نازک اتاق نشیمن هم صدای همدیگر را می‌شنویم. با صدای "آمور میون" در خدمتشان هستم تا صبح... دارم برایشان. لوطی قاطی کرده است اساسی!


ــ مشکلت اینه "سرگشته" که تحمل شنیدن و درآوردن اون بالایی از حالت آکبند رو نداری. دلت می‌خواد با همین بیماری بسازی. خب بساز. انقد بساز و نشنو تا یه طوری بشه بالاخره.

شنوای امینی‌ام "سرگشته" ولی وقتی فحش می‌دی باید فحش بستونی.

ضمنن اصلا باهات حال نمی‌کنم وقتی اباطیل می‌گی.


ــ پهلوان قصه ما این روزها ترجیح می‌دهد چشم‌های وق زده‌‌اش را زیر کلاه شاپو پنهان کند تا کسی ازشان چیزی نخواند.

لوطی تازگی‌ها عوض زورخانه و رخصت و فرصت... مثل طوقی‌های سر بام که گاهی دلشان می‌گیرد و بُق می‌کنند، بُق کرده است و فقط گاهی توی ایوان خانه اگر وقت کند میل می‌گیرد و دیگر هیچ...

دیزی و کلپچ هم چند روزیست از گلوی پهلوان قصه ما پایین نمی‌رود. با نان و ماست کنج قهوه‌خانه می‌سازد و راضیست به این همه غمی که اوستا کریم گذاشته است روی دلش.

لوطی فقط گاهی دلتنگ قدّاره‌ای برّا می‌شود که بشیند روی این همه مصیبت لاکردار.

آن وسط‌ها دشنه بر جان هم نشست... عشق است برای لوطی قصه‌ی ما...

+ نوشته شده در  یکشنبه دهم دی ۱۳۹۱ساعت 13:54  توسط مسعود يارضوي  |