بیگانه
ــ دارم به حرف دوستم فکر میکنم.
که میگفت آدمهای دنیا دیوانهاند. و وسط این دیوانهها چندتایی عاقل هم پیدا میشود که آن اکثریت دیوانه به این عقلا میگویند: "دیوانه"!
و در عین حال نمیدانم نسبت دقیق من با این دو جماعت چیست؟!
شاید رُل من، رُل غولتشنهایی است که همیشه قرار بوده توی تیمارستان مواظب دیوانهها باشند. نمیدانم...
دارم به مردهایی فکر میکنم که بعد از خوب شدن و پرواز دیوانهها از قفس؛ دیگر کالایشان توی بازارهای مکّاره، نه خواستنی است و نه حتی خریدنی.
مردهایی که فقط جنگ را میفهمند و جنگ را... و جنگ که تمام میشود بیکار میشوند. و تنها میمانند در هجوم عادتهای سخیف پشت جبهه!
که نه نایی برای یادگرفتنشان دارند و نه عشقی برای دوستداشتنشان.
میگویند ترک عادت موجب دق کردن است! یعنی یکجورهایی اصلاً مرضی که دق نداشته باشد که مرض نیست!
درد حاملگیست و با ما مردها بیگانه.
گفتم "بیگانه"؟!
لعنت به این بیگانگی که از دشمن هم قویتر است. اصلاً دشمن جماعت باید به این بیگانگی و غربت منتجّش بگوید: "زِکّی"... بیچاره محمد ریش و برادران چیزبخش و سایر جماعت اشرار که فکر میکردند خیلی قویاند و تیرهای کلاششان ترسناک و وهمناک؟!
گور پدرشان...
نمیدانستند شاید... که تنها ماندن توی محله لاتهای دهِ بالایی از سوزش اصابت تیر هم جانکاهتر است.
جانفرساتر از حتی گفتگوی میان یوسف و زری سووشون درباره پهلوانهای شهر...
خلاصه روزگار غریبی است برای ما.