مثل محّاوي ابرها
و به هيچ سمتي هم نميشود لبخند زد!
ميپرسد: كجايي؟! ميگويم: هيچجا... از جيپياس جمهوري اسلامي ايران محو شدهام.
و پاسخ "چه كار ميكني" هم كه مشخص است... كتاب ميخوانم.
يكجورهايي شدهام "بابات داره به پاش زنجير"! لالاييها يا همان "پلنگ نالان كمركش كوه" شايد.
دليل نميشود ولي...
ميروم زير باران. زير باران بايد با "خودت"... و يواشكي هم چسب بچهها ميشوم كه قرار ورزش گذاشتهاند.
آبمان ولي توي يك جو نميرود. آنها پاي نرم دويدن و نرمش هستند و من پاي مبارزه و بزن بزن.
و دارم اين روزها زندگي اسپنسر چاپلين را به زبان ايتاليايي ميخوانم. و "درك تئوري رسانه را" و جمعآورياي از سخنرانيهاي شهيد باهنر و شهيد بهشتي را.
مذاكرات مجلسيها هم كه سر جاي خودش. با خودم فكر ميكنم مردم ميدانستند قرار است مجلس به مومياييها رأي بدهد؛ صد سال ديگر هم شايد به روحاني رأي نميدادند.
ميگويند شرايط انقدر سخت است كه جاي آزمون و خطا نيست! اولاً كه قول جوانگرايي داده بوديد، ثانياً شرايط كي سخت نبوده! ثالثاً خطا كردن ربطي به پيري و جواني ندارد و البته رابعاً مشورت را اختراع كردهاند براي همين وقتها ديگر! كه پيرها بروند به جوانترها مشورت بدهند.
كفري ميشوم از برخي حرفهايشان ولي تحمل ميكنم به زعم خودم.
انزوايي كه بي هيچ خجالتي بايد به آن اعتراف كنم؛ يادم داده است كه حتي همين كفري شدنها هم تحملشدني هستند.
بعضي وقتها هم تكليف است شايد كه تحمل نكني و بگويي و بنويسي؛ در همين انزوا هم حتي... كه آن هم اين روزها براي من خيلي كمرنگ است.
مثل محّاوي ابرهاي پس از باران...
خلاصه راستش اينست كه اين روزها هم خيلي خوش ميگذرد هم خوش نميگذرد.
يك جور خاصّي است اين روزها... مثل خودم.
پ.ن: به قول سيدمرتضا برای تحصیل رضای خدا یك روز باید راه رفت، روز دیگر باید جنگید و چه بسا كه روز سوم باید نانوایی كرد.
رضاي خدايش اگر هنوز مهربان هستيد و دعا ميكنيد با شما... راه رفتن و جنگيدن و نانوايياش با من...