از عبور لحظه ها
محمد را اتفاقی سر چهارراه می بینم و بعد از چاق سلامتی قرار می شود یک شنای حسابی بزنیم. و پشت بندش هم بیلیارد و اسب سواری و دست آخر هم اسکواش.
محمد از آن بامرام های روزگار است. مهربان و خوش ورزش. و پیشنهادهایش هم مثل همیشه آس و بموقع.
بیلیارد را چند وقتی می شود که بازی نکرده ام و آخرین تجربه ام از اسکواش هم مربوط می شود به چند سال قبل. با اینهمه ولی زبری گچ بیلیارد و دیواره آهنی کورت* اسکواش سر ذوقم می آورند و حساب کُری خوانها را می رسم!
و "سزار" حیوان بدقلقی است برای یک سواری درست و حسابی. ولی به ضرب شلاق، دَله گی هایش را کنار می گذارد و مثل باد شروع می کند به دویدن.
آنقدر بدعُنُق و اَلَنگِواز* که برای یک لحظه به خودم می گویم: این دفعه از آن "دفعه"هاست و مردم برای اولین بار زمین خوردنت را از اسب می بینند. ولی کسی هوایم را دارد انگار...
می خواهم توصیه کنم به شما که اگر آقا هستید و روزی یک سوارکار شدید، حتماً سواری در دو جا و دو موقع را از دست ندهید.
یکی تاختن در ساحل غروب خلیج فارس و یکی هم سواری با یک اسب بد عنق و نافرمان در یک عصر کویری.
"عشق" حتما مفهومی نیست که توی کتاب های شعر و راه رفتن های دو نفره بشود جُستش... نه...!
تفنگ و اسب پیشنهادهای بهتری هستند شاید...
گفتم پیشنهادهای بهتر!
شهریار پیشنهاد می دهد برویم قنات ملک. روستایی دور افتاده ولی باصفا که هیچ آدم بزرگی را هم تحویل جهان اسلام نداده است...
شهریار خوش مرام و پر رفیق است و سری دارد توی سرها.
مثل من نیست که دوست سابقش نامسلمان و تُنُک و مدعی بخواندش و بعد هم یواشکی برایش کامنت بگذارد که دوستت دارم و دعایت می کنم!
از این آدم ها دور و بر شهریار نیست.
می زنیم به دل جاده ی خوش آب و هوا و مقصد هم که از مسیر بهتر.
چه هوای خوبی داشت... بابای شهریار نمی شناسدم ولی من، هم آوازه سال های سرداری اش را شنیده ام و هم ای بسا روزگاری تحت امرش مزاحم حضرات اشرار شده ام.
نمی شناسدم ولی برای اینکه بوی باروت و کمین و دلیرمردی می دهد؛ صورتش را به بهانه ای می بوسم.
چه خوشی می گذرد آقاخدا...
نمی خواهم این لحظه های خوب تمام شود ولی کار دنیاست دیگر...
و برای غذا که جزو لاینفک تفریحات سالم و ناسالم ما مردهاست میهمان یک خانواده صمیمی می شویم.
از آنهایی که به قول آمریکایی ها چند جریب زمین پربرکت هم دارند.
و شکر خدا که بعد از سالها عادت ذائقه به سبزی های بدمزه ورامین و میگوی K1 و خوراک بامبوی اژدهای طلایی، لقمه ای سبک و سالم می زنیم بر بدن و کیفمان حسابی کوک می شود... یک جورهایی حتی شاید بیشتر از اسب سواری و لوله کردن رفقا توی بازی اسکواش...
و ستاره ها اپیزود آخر هستند.
تکراری اند برایم ولی این تکراری بودن از دوست داشتنشان نمی کاهد.
دارم به چیزهایی ناهمگن فکر می کنم. قضاوت درباره لحظه های من سخت است ولی ناممکن نیست.
فراوان و ناهمخوان و به فضل خدا پرنشاط...
*کورت: زمین اسکواش
* اَلَنگِواز: واژه ای کرمانی به معنی شلخته حرکت کردن.