وبلاگ تراپی
عادت کودکی هاست که مانده با من هنوز و بماند که دُکی جان می گفت از رفتارهای بچه های بیش فعال است.
محمدون! هم نشسته است اینجا و دارد نقاشی می کشد. و هر دوتایمان آنقدر بیصدا مشغول کارهای خودمان هستیم که صدای خیش خیش مداد محمدون، روی کاغذ طراحی شده است تنها ملودی این لحظه های دلگیر...
از صبح چند بار هم البته لبخند زده ام... به عجیبترین تصویر دنیا!
آقای شمر! از روی اسب شلاقی به من می زند* و همزمان به علیِ کوچک که گرفته اَمَش توی بغلم می گوید: می خوای بیای پیش من روی اسب؟!
علیِ کوچک "نه" می گوید و من بی تفاوت به این نه! و به بالا و پایین پریدن های بابا و مامانش، می دهم بچه را دست آقای شمر.
دیدنی تر از این نمی شد... شمر شبیه خوانی که همین چند لحظه قبل مرا با شلاقش زده بود، حالا علیِ کوچک را نشانده بود روی زین اسب غول آسایش و باد هم داشت پرهای قرمز کلاهخودش را رقص می داد.
لبخندهایم البته چند باری هم از نحوست روزی که گذشت، ماسید روی صورتم.
شما که غریبه نیستید... از روزهای بعد از عاشورا متنفرم!
دلیلش را می دانم و نمی دانم. یعنی راستش دنیای بدون امام حسین(ع) را باید سر تخته شست به نظر من.
و از بچگی تا همین حالا، 24 ساعت تلخ، کمتر یا بیشتر طول می کشد تا خودم را به دنیای بی حسین(ع) عادت می دهم.
چقدر کیف می دهد وقتی صادقانه چیزی را می نویسم و شما خیال می کنید این حرفها از سر بیان حبّ به امام حسین(ع) یا از سر غلوّ کردن های همیشگی جماعت وبلاگنویسهاست!
بگذریم...
گلوددرد امانم را گرفته است این روزها.
توی عزاداری یکی از بچه های قرارگاه را می بینم. بعد از خوش و بش و یاد ایام ماضیه، تَقّش درمی آید که او هم شده است خراباتی گلودردهای مزمن.
می گوید: کار همان شبهاست ابوذر...
خودم را به خِنگی می زنم و حواله اش می دهم به استفاده از آبنمک ولرم و تحمل کردن!
مردم هم دارند برّ و برّ، دو تا آدم لاغر مردنی در حال گعده را تماشا می کنند که هر دوتایشان کلاه پشمی سر کرده اند و مثل دیوانه ها، توی هوای نه چندان سرد، کاپشن پوشیده اند.
راستی بزرگ شده ام حالا...
چون دیگر وقتی شبهای شام غریبان شمع روشن می گیرم توی دستم، از غلتیدن قطره های داغ پارافین روی انگشتهایم نمی سوزم. و با کلی تبختر و حالت دماغ بالا، می نگرم به بچه های کنارم که عاجزند از این نوع ژان گولرزدن ها.
و همه ی امروز و دیروز و پریروز و پس پریروز را داشتم به تحلیلی که برای رسانه بچه های حزب الله نوشتم، فکر می کردم!
چون قضیه به حضرت آقا (حفظه) ربط داشت و خوف برم داشته بود که نکند من هم بشوم ظالمی روی ظالم های دیگر در حق غریب حسینیه امام خمینی، به قدر حتی یک کلمه هم اشتباه فکر کردن.
حرف غریب حسینیه امام خمینی شد... خدا بیامرزد بابای آن کسی را که گوشواره "ابوالفضل علمدار، خامنه ای نگهدار" را سرود.
قبلن ها تک مصرع "باز این چه شورش است که در خلق عالم است" را خیلی دوست داشتم اما حالا چند سالی هست که این دومی را هم زیاد دوست دارم. و سینه زنی های تند جوانترها برایش هنگامی که شور می گیرند را بیشتر.
البته سه، چهار تا محرم هست که گاهی این استاتوس مشکینیوس! دوست خبرنگارم توی صفحه چت، می خزاند خودش را توی ذهنم... "خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است"
و جایزه بهترین اس ام اس عاشورایی تقدیم می شود به...
آقای ابوالفضل با پیامکی که از حرم غریب الغربا برایم فرستاد و گفت که دارد دعایم می کند.
شانس آورده است البته ابوالفضل که محتوای پیام مخابراتی اش را دوست داشتم و گرنه هنوز هم بیزارم از اس ام اس های فارسی نویس.
پیامک باید فارگلیسی باشد... مثل همان قدیم ها که سیمکارت را یکی یک میلیون تومان می خریدیم.
و همه ترانک ها و حرفهای فلسفی و عاشقانه دنیا را به فارگلیسی می نوشتیم و پیامک می کردیم و لذتش را می بردیم...
حالا دیگر محمدون هم نیست و فقط صدای تیک تیک ساعت دارد سمفونی این لحظه ها را می نوازد.
این طور نوشته ها و وبلاگ تراپی ها ته ندارد یکجورهایی... یعنی تا می آیی تمامش کنی، هوس نوشتن یک اپیزود دیگر شروع می کند به عشوه گری!
با این همه ولی از حق نگذریم که جمال "نوشتن" را عشق است.
که اینطور گاهی نِشتر می زند به یک جان خسته و رهایش می کند از دلگیری بعضی لحظه های لامروّت...
*رسمی قدیمی در آیین شبیه خوانی