عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

برف بار

سردم است...

زیر این هوای برف بار...

می خواهم پناه ببرم به گوشه ای ولی یک تنهایی اشغالگر هست که از نیل تا فراتم را گرفته است انگار.

و هیچ جا امن نیست از آن تنهایی و از این دردسرهای همیشگی...

نصف شبی صورتم می خورد دم تیزی شوفاژ و لبم می شکافد و توی این جای جدیدی که هستیم، پنج بار هم کله ام با آساق پاساق های* آشپزخانه برخورد کرده است.

سر صبحی دارم با نور موبایل، "شرق" را می خوانم. بعد از چند ساعت قبلی که به دوستهایم گفته ام: "نمی دانم چرا حرفی اگر هست، انزوای بیشتر هم هست"؛...!

و کفری می شوم از این تیترهای پشت سر همشان... "معترضان، دولت اوکراین را.."، "مخالفت مردم با حذف.."، "تهدیدهای تازه برای عوارض سبز.."، "روح ملت در خیابانها زنده است"...

نمی فهمم چرا ما را مثل خودشان ...َر حساب می کنند و خودشان را به نفهمی می زنند از فهمیدن اینکه ما خوب می دانیم برای کشیدن مردم به خیابان ها چه تن فروشی ها که به الجزیره و بی بی سی فارسی و سی ان ان و غیره نمی کنند. آه از فتنه آینده...

به سرم می زند، بشینم و یک مطلب بلند بالا درباره کارهایشان بنویسم و همینطور درباره مدت صیغه میان اصلاح طلبان با رأی آورده ها که یک روز تمام می شود و غیره... ولی تصوّر نوشتن های عبوس و خَش دار تحلیلی که می دود توی ذهنم؛ منصرف می شوم.

برف می بارد هنوز... و یک آقاهه ای دارد توی تلویزیون به جای پاسخ دادن به سوالات سینمایی مجری برنامه راه و بیراه از این می گوید که پیام 24 خرداد این است و آن است!

و یکهو بچه ها خبر می دهند که باید برویم... مسافرتی با قطار و میان برفها... مثل لحظه های سفر قطاری که در رمان آخر می خواندم... و مثل لحظه هایی که میان برفها هم مسافر طلوع خونین بودیم.

باید رفت و من عادت دارم به تمام این لحظه ها...

ببار...


*آساق پاساق: وسایل و در و دیوار در گویش کرمانی

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۲ساعت 15:45  توسط مسعود يارضوي  |