روزمرگی
_ یک ماهی هست که سرفه می کنم.
کناریهایم می گویند: "مریضی؟!"؛ می گویم: "نه!" و شروع می کنم با بی مزگی مزخرفات گفتن.
ولی ته دلم چیزهایی را به خاطر می آورم!
می گفت: چندتا از موهایم سفید شده. مادر می بیند و می گوید: "وااای، موهات سفید شده؟!"
می گویم: "نه! شکسته بودند! داده ام گچشان گرفته اند..."
_ حسین آقای مشّاطه چی سر کوچه هم مرد خوبیست.
پُر سن است و تا دلت بخواهد خوش مشرب و بامزه.
خریدهای توی دستم را که می بیند تا جا دارد ریشخندم می کند که مجردم و تا اوضاع همین باشد، از صبحانه آماده و غذای گرم خبری نیست که نیست...
سرم را می اندازم پایین!
فضای مغازه اش مثل "آرایشگاه زیبا" است و خودش هم دست کمی از رضا بابک ندارد به نظر من.
حسین آقا غیر از مشّاطه گری یک هنر خیلی بزرگتر هم دارد و آن اینکه هرازگاهی لطیفه ای می گوید و مرا از فکر کردن به آدمی که دارم توی آیینه می بینمش باز می دارد.
و این گاهی خوب است.
_ اذعان می کنم که خانم قاضیانی را با چادر نشناختم.
چه بازی خوبی هم کرده بود در "بشارت به یک شهروند هزاره سوم"
کلاً به نظر من در سینمای ایران فقط خانم ها قاضیانی و معتمدآریا! خوب بازی می کنند. البته بازیهای خوب خانم ها رامین فر و نونهالی هم فراموش نشدنیست.
امثال خداداد و افشار و نیکی خانم کریمی به نظرم بدون بلیط سوار این قطار شده اند...
تکلیف حجار و آخوندتبار و قریشی و سایرینی از این دست هم که هرازگاهی با برادر سلحشور درگیر می شوند!!! مشخص است!
... مرخصی کلاً چیز خوبیست. همان گاهی وقتهایی که برای خودت وقت می گذاری و من دومت را می بری هواخوری. برایش ساندویچ و بستنی می خری و با هم می روید سینما، اسب سواری، بیلیارد و هرجای دیگری تا دلش وا بشود.
آدم همیشه باید گاهی برود مرخصی... در کنج انزوا هم حتی.
_ مرد دیوانه غریبه است برایم.
کز کرده است گوشه کوچه و دست مشت کرده اش را گذاشته کنار گوشش.
می گوید: "آقا مسعود جان... خوبی؟!"
و بعد به دوردست روبه رویش که چند متر منتهی به دیوار بیشتر نیست، خیره می شود.
و دوباره تکرار می کند همین کار را... و دوباره...
رد می شوم و بی آنکه بشناسمش یا او مرا بشناسد به این فکر می کنم که این آدم چه تصوری از آدم هم اسم من توی ذهنش دارد؟!
آقای حمزه می گفت: بین آدمهای دنیا چند نفر عاقل هم وجود دارد که بقیه دنیا به آن چند عاقل می گویند: "دیوانه"
_ "ATO" دارد توی سینما فلسطین اکران می شود.
و دارم بال درمی آورم که انیمیشنی را که دوستها و رفقای من ساخته اند، حالا دارد یک سر و گردن بالاتر از سایر کارهای جشنواره عمار و در یک سینمای خوب ارائه می شود.
این بچه ها با عکس امام و نماز اول وقت در کنار تخصص و تلاش، کاری را ساخته اند که خیلی ها باورشان نمی شود این انیمیشین در ایران ساخته شده است...
البته بی مهری و مشکلات هم تا دلتان بخواهد سر راهشان هست.
ولی تمام این مشاکل هم دلیل نمی شود که آدم گاهی احساسش را از لذت پیشرفت نگوید.
دوستشان دارم و از ته دلم برایشان دعا می کنم بیشتر موفق باشند.
_ با محیا که بازی می کنم حالم یک عالمه خوش می شود.
دخترک کوچک حسن آقای خودمان که یکسالی بیشتر نیست آشنای این دنیا شده است.
کلاً بچه و بزرگ برایم ندارد. با همه یکجور تا می کنم.
لوس که می شود تحویلش نمی گیرم ولی پایه راه رفتن و دکی بازی که می شود حسابی با هم رفیق می شویم.
خودش هم فهمیده است یکجورهایی که من همین طوری اَم و با چشمهای سحّارش نمی تواند گولم بزند.
بعضی وقت ها دلم می خواهد محیای کوچک مرا هم با دنیایش قاطی کند. با آقاشوکای دم پیتزا فروشی که همیشه دارد با دستهای بادی اش تکان تکان می خورد.
با قورقوری زشتش و با لذت دَکی بازی هایش.
شاید محیا هم همین حس را دارد وقتهایی که داریم بازی می کنیم.
یعنی شاید دوست دارد با تمام کودکی اش سر در بیاورد که این غول ریشوی گنده ی بی مزه با آن صدای خش دارش از هیچ آقاشوکایی ترسیده توی عمرش یا نه؟!
و به جای گذاشتن آهنگ لالایی روی موبایل و بادکنک بازی اصلاً پیشنهاد بهتری توی انبانش یافت می شود؟
تلخ است ولی هم من و هم محیای کوچک جفتمان می دانیم که هیچوقت به این مفاهمه نمی رسیم.
دنیای این دخترک کوچک بازیگوش برای من دست نیافتنی است و دنیای من هم برای او دست نیافتنی تر...