از روی «مچالگی»
_ این روزها به این فکر کردهام که دردناکترین لحظه زندگی یک مرد، وقتهایی است که خسته و مجروح از زد و خورد با چند تا آدم پفیوز، در گرگ و میش تنهایی خانه نشسته است و زخمهایش را مرهم میگذارد...
این چند وقته باز هم دستم به شیشهی نیمه شکسته یخچال برید، باز هم موقع روشن کردن اجاق سوختم و باز هم در تنهاییِ صبح، دور خانه دوره افتادم.
ببخشید و به حساب هرچیزی که دوست دارید، نگذارید! ولی این چند وقته گاهی عوض 80 میلیون آدم دوستداشتنی نشستم و فکر کردم و نوشتم و لبریز خشم شدم. سختتر از لحظههایی که با تفنگ جنگیدهام حتی.
و ساعات بعدترش عوض یک آدم نصفه و نیمهی ضرب خورده، نه خواب بود، نه آرامشی و نه رمقی برای بیداری...
دارم این روزها «پایی که جا ماند» سیدناصر حسینیپور را میخوانم. از روی لج با خودم میان اینهمه بیوقتی.
کتابهایی که عباس خواسته بود را هم از راستهی انقلاب خریدهام برایش. یکجورهایی نوستالژی اداره پست هنوز هم برایم دوستداشتنی است و لذت میبرم از اینکه گاهی به اجبار یا اختیار، بستهای یا نامهای را برای کسی پست میکنم.
بسوزد پدر این ایمیل لعنتی که مثل تلفن همراه، خیلی از حسهای دوستداشتنی ما آدمها را کشت و با خودش برد.
و میان تمام این رم کردنهای ساعت و تقلّاهایی که روایتشان را گفتم؛ تا نفس بود مجبور شدم شیرینی و آبمیوههای غنیمتی رفقا را بخورم و دم برنیاورم.
ضمن اینکه یک خودکار خیلی خفن، که توی ویترین یکی از این پارکر فروشیهای تهران هست؛ دلم را برده است عاغا...
شدهایم مثل «کوزت» بینوایان و عروسکی که توی ویترین میدید. هی نگاهش میکنم و هی دلم غنج میزند که این بار را یک خودکار دستساز مارک بخرم و دیگر بعد از این به تمام زخارف این دنیای دون پشت پا بزنم!
و همینجوری یههویی هم چند روز قبل از فاجعه منا به حاجاحمد (نویسنده کتاب آن 23 نفر!) پیامک زدم که اگر بخواهی بروی کشورهای عربی باید از روی نعش من رد بشوی.
نه که خواسته باشم توجیه بیاورم برای این روزهای نبودن یا اینکه مثلاً امپیتری کرده باشم همهی حرفهای نگفته و نزدهام را در روزهای گذشته که اینجوری مینویسم این پست را... نه!
ولی اهل فرار نیستم از اعتراف به اینکه «این حرفها بوی مچالگی میدهد شاید»
ضمن اینکه مچالگی هم اگرچه گاهی معنی خستگی و فروریختن میدهد اما گاهی مثل همین الآن، معنی تقلای یک آدم برای جا شدن در بازهی مألوف زمان را دارد.
النهایه اینکه همین حرفهای مچاله که گاهی میگریزند سمت سیاست، صمٌبکم نشستن شماها روی لب دیوار نوشتههام و این خانهی شیشهای که حالا در هجوم نرم تلگرام و چت جیمیل؛ کمی متروک شده است؛ اما همهشان دلخوشیهای زیبایی هستند که گاهی مثل یک فنجان شکلات گرم، میتوانند مردی مثل مرا حسابی سر ذوق بیاورند.
عزت زیاد...
برچسبها: روزمرگی, مسعود یارضوی