عبور

ما مشك رنج‌هاي انقلاب را به دندان كشيده‌ايم و دست و پا داده‌ايم، اما رهايش نكرده‌ايم

قهوه‌خانه‌ای در مسیر «عبور»

 خودمانیم ها...

۱۰ سالی هست که با نشان و بی‌نشان آمده‌اید توی این قهوه‌خانه شیشه‌ای و استخوانی سبک کرده‌اید.

مهمان شده‌اید و نشسته‌اید، سیگاری گیرانده‌اید (بلا نسبت خانم‌ها) و احیاناً فحشی به زمین و زمان و دولت هم حتی داده‌اید!

اشکی ریخته‌اید، خندیده‌اید شاید و بعد هم چای دیشلمه‌تان را زده‌اید و دست آخر بعضی‌هایتان مثل کفتر جلد، پاسوز این مغازه مانده‌اید و بقیه هم حاجی حاجی مکه...

می‌روید و می‌آیید و سر راه هم قهوه‌چی تنهای این دکان زهواردررفته را؛ هریک به نوعی نواخته‌اید.

یکی‌تان احوال می‌پرسد، دیگری تعریف می‌کند، یکی بد و بیراه چاروادار می‌گوید، یکی هیچی نمی‌گوید! و نفر بعدی هم می‌آید و تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی‌اش را برای من می‌گوید.

اینهمه سال آزگار...

توی این قهوه خانه صدها مجله سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و ورزشی و امنیتی! برایتان خریدم و هر روز صبح زود گذاشتم روی میز که بخوانید.

خواندید و بعد هم دیزی چرب و چیلی‌تان را گذاشتید روی همان مجله‌های بیچاره و با نان تیلیت کرده، زدید بر بدن!

و باز رفتید...

البته توقعی هم نبود، بمانید. اینجا که «مهمانخانه جامائیکایی» دافنه دوموریه نبود. دکانی قدیمی و دود گرفته در کوچه پس‌کوچه‌ی بازار مکاره روزگار بود با مردی قهوه‌چی که دلش کنار گذشته‌ها جا مانده است.

کسی که به همدردی‌هایتان «اِی‌وَل» داد، به فحش‌هایتان خندید و پشت سر آنهایی هم که قهر کردند یک کاسه آب ریخت و همین.

برای آمدن‌هایتان چای قندپهلو با نعلبکی آورد و برای رفتن‌هایتان هم «خیر پیش» گفت.

خودمانیم ها...

برایتان هم پدر بودم هم مادر!

چه وقت‌هایی که دست‌هایتان را گرفتم و با خودم تاتی تاتی بردم... که میان هیری ویری روزگار نکند خاری به پایتان بشیند.

که نکند توی دعوای فتنه ۸۸ آلوده شوید، که درک کنید خانمانسوزی مواد و اعتیاد را، که آن احمدی‌نژاد نامرد! و این برجام ننه‌ببخشید! را بهتر بشناسید. و دستتان را گرفتم که بفهمید دیوث‌بازی در دولت اینها، کار یک لحظه در دولت آنهاست!

و چقدر وقت‌هایی که به جای یک تشکر خشک و خالی یا یک لوطی‌گری دلبرانه، اما بی‌تفاوت رد شدید و این قهوه‌خانه را به حال خودش گذاشتید... ولی بعد دوباره آمدید و مهمانم شُدید.

و چقدرتر اینکه جدای از پدری و مادری، بیشتر هم شاید بِهِتان ربط داشتم و نفهمیدید. یا شاید بعضی‌ها هم متوجه شدند اما همان بهتر که به روی مبارک نیاوردند.

یعنی اصلاً گاهی که توی پستوی قهوه‌خانه می‌چرخم و رفت و روبش می‌کنم! شک برم می‌دارد که نکند اینجا اصلاً یک قهوه‌خانه ساده نبوده باشد!

شوخی که نبود... حرف ۱۰ سال آزگار عمر یک آدم و چند آدم دیگر است. که از جاده‌ای یکسان عبور کردند.

خودمانیم... خدایی خاطرتان را خیلی می‌خواستم و برای همین درِ این قهوه‌خانه همیشه باز بود و عید و محرم و جمعه و پنجشنبه نداشتیم.

یعنی نه جاذبه سحّار اینستاگرام و گوگل‌پلاس؛ توانست مرا از دم گذاشتن چای و جور کردن سور و سات این قهوه‌خانه قدیمی منصرف کند و نه حتی تلاطم و پایین و بالای زندگی شخصی‌ام.

و این یعنی اینکه هیچوقت دلم به پایین کشیدن کرکره‌ی اینجا رضا نداد.

و در تمام این لحظه‌ها باز هم برایتان هم پدر بودم هم مادر...!

حالا و بعد از «عبور» اینهمه سال؛ منهای جوان‌ترهایی که گاهی می‌آیند اینجا و بجای چای دیشلمه، موکا و کاپوچینو طلب می‌کنند! اما شما مشتری‌های پاسوز قهوه‌خانه کمتر اینطرف‌ها پیدایتان می‌شود.

یکجورهایی انگار فکر می‌کنید بزرگ شده‌اید و اصطلاحاً هرکدامتان باید درگیر زندگی و تلگرام خودش باشد. و قهوه‌خانه بی قهوه‌خانه!

احیاناً سه، چهارتا بچه کاکل زری هم دارید و بعضی‌هایتان هم حکماً خیلی چیزها را کنار گذاشته‌اید و اصلاً شاید به قول قدیمی‌ها: یک آدم دیگر شده‌اید.

نقلی نیست اصلاً...

حتی برای منی که شاید به احترام پدری و مادری، حق دارم که همین الآن بخاطر این اعتقادات غلط چنان با پشت دست بخوابانم توی دهنتان که حظ کنید!

و بگویم: اصلاً گور بابای این قهوه‌خانه... غلط می‌کنید که تغییر کرده‌اید...

ولی بخدا نقلی نیست! همین که بهتان خوش بگذرد و خوب باشید و هماهنگ؛ خودش برای قهوه‌چی خسته‌ی این قهوه‌خانه و مجله‌ها و حرف‌هایش خیلی‌ست انگار.

که دوستتان داشت و با همه نامردمی‌ها و تغییراتی که کرده‌اید ولی هنوز هم گاهی غصه‌تان را می‌خورد.

مواظب خودتان باشید بچه‌های من!


برچسب‌ها: روزمرگی, قهوه‌خانه, وبلاگ, سیاست
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 18:33  توسط مسعود يارضوي  | 

تاراج

_ وقتی بعد از چند هفته به اندازه‌ی لَختی فرصت نوشتن دست می‌دهد؛ تازه انگار دعوتی به میهمانی سر و کله زدن با یک عالمه سوژه و موضوع و ابروهایی که میان آنها درون ذهنت باز کرده‌ای!
هرکدامشان انگاری می‌خواهند زودتر نوشته شوند و به بیان بیایند. و کلمات خط خطیِ بالای ابروها هم بی میل نیستند که در لایتناهی پر جاذبه‌ی جهان، ردّ پای خود را پیدا کنند.
می‌دانید آقاجان...؟! اصلا قداست نوشتن و خواندن به همین است شاید که لحظه‌ای متولد می‌شود. حالتی شکل می‌گیرد و فکری بروز می‌یابد... و ایکاش که این بیگ‌بنگ دوست داشتنی مرضی رضای خداوند خالق هجا و حرف و کلمه و لحظه هم باشد...
یک‌جورهایی احساس فسردگی دارم این روزها!
نمی‌دانم تقصیر غذاهایی است که می‌خورم یا تقصیر کمال همنشین یا تقصیر خواندن آن مقاله‌های مزخرف علم ژنتیک؟!

...که به تلویح می‌گفت ایرانی‌ها؛ در طول تاریخ و در کشاکش جنگ‌های مختلف؛ دلاورانشان را از دست داده‌اند و لاجرم ژنومشان بوسیله پیرمردهای اهل حلّ و عقدِ پنجشنبه باز! منتقل شده و این یعنی اینکه نسل ایرانی دارد سردمزاج و زن صفت می‌شود.
آه... داشت یادم می‌رفت که چند وقتی چقدر روی دلم مانده بود،‌ بگویم از «پیرمردیسم» متنفرم.
نمی‌توانم این پیرمردها را تحمل کنم. از دنیای تُنُک و سرد و پولی شکلشان بیزارم.
ترس برم داشته، نکند رفقایم و حتی خودم که کم کم شاید موهایمان دارد سفید می‌شود هم همینطوری باشیم.
ترس بیشترم این است که نکند وقت ازدواج هم یکی از همین پیرمردهای احمق که از قضا نقش «پدرزنی» را قرار است بر عهده بگیرد؛ نصیبم بشود.
خدایا تو خودت شاهدی که من اصلاً تحملش را ندارم...
دنیای آدم‌ها و تنهایی‌شان باید قشنگ باشد تا بشود تحملش کرد.
مثل «خانم»...
یعنی من صدایش می‌کنم: «خانم»
صاحب رستورانی که پاتوقم گاهی آنجا هم هست.
جلو می‌آید و می‌گوید: پسرم چرا تمام غذایت را نخوردی؟!
گفته بودم بهتان که به شدت در مقابله کلمه «پسرم» آسیب پذیرم؟! و این کلمه تمام دین و دنیایم را به یغما می‌برد؟!
از آنجا که از پیرمردها و ایضاً پیرزن‌ها خوشم نمی‌آید؛ «خیلی ممنونِ» سردی می‌گویم اما او ادامه می‌دهد: مادر! کیفیت برنج و خورشت‌مان عالیست ها...
و آن دین و دنیای به یغما رفته بیشترتر به تاراج می‌رود و لبخندی گشاد می‌نشیند روی صورتم.
یعنی اگر در مقابل کلمه «پسرم» ضعیفم؛ وقتی پیرزنی می‌گوید «مادر» (کرمانی‌اش می شود: مادِر) دیگر حکماً چیزی از من باقی نمی‌ماند.
حالا دیگر نمی‌خواهم، بروم. اصلاً می‌خواهم بمانم و به بهانه ده پُرس غذای دیگر باز هم ببینم که زیبایی دنیای کسی با کلماتی مثل مادر... مثل پسرم و مثل دلسوزی برای غذا خوردن آدمی غریبه؛ بیرون می‌تراود و مثل عطر باهارنارنج! فضا را پر می‌کند.

ولی من نمی‌خواهم مثل محمدجواد ظریف، خط قرمزها را زیر پا بگذارم.

چه کنم که «خانم» حتماً سالها قبل «همسفر ابدیت»! مرد دیگری بوده و حالا حکماً دل به مهر مرده یا زنده‌اش دارد. مردی خیکی و لابد تنومند و با سیبیل‌هایی وسیع و از بناگوش دررفته که روزگاری خانم با مهربانی «عجقم» صدایش می‌کرده و برای غذاخوردن نامنظمش دل می‌سوزانده.
که فرمود: از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر!

گفتم «غذا»...

چه دنیای کوچکیست این کره‌ی خاکی. که یک طرفش زن تناردیه‌ی رمان بینوایان است که با بی‌مهری هرچه تمام‌تر غذایی پولکی را به خورد فانتین و کُزت بیچاره می‌دهد و در سمت دیگرش همین کَپتان خودمان قرار دارد... با آن مهربانی و با آن دستپخت محشرش.

یعنی یکجورهایی فرمول چندان بدی هم شاید نباشد اگر بگویم که دستپخت مهربانانه‌ی یک رفیق بامرام، گاهی با طعم تمام غذاهایی که تا حالا خورده‌ای فرق دارد و تمام دردهای مچالگی آدم را خوب می‌کند.

نه البته فقط غذا...

پیغمبر خدا که جز وحی نمی‌گفت، فرموده است که چیزی محبوب‌تر از زن و اسب نیست.

من البته با رعایت احترام درباره قسمت اولش حرفی ندارم! ولی می‌خواهم تبلیغ‌گر بخش دومش باشم.

همین که لطفاً نگذارید این زندگیِ ماشینی تهرانیزه قورتتان بدهد و گه‌گاه دستی به یال‌های اسبها هم بکشید تا از مچالگی دربیایید ملت.

مثل کَپتان و سایر دوست‌های من نباشید که از اسب و سواری بیزارند.

عاغا اصلا من معتقدم بچه‌های این دوره و زمانه نوعاً خوب تربیت نمی‌شوند بخاطر اینکه مثل ما اسب سوار نشده‌اند؛ مثل ما درد تُک‌های یک خروس گنده و زخم‌های ماندگارش را هیچوقت نمی‌چشند و مثل نسل ما بین ضرورت دستشویی رفتن در ته خانه‌های قدیمی و خطر کودکانه‌ی گذشتن از میان گوسفندها و بوقلمون‌ها مخیّر نبوده‌اند.

مادرها و پدرهایشان هم از خودشان بدتر...!

خلاصه آن پیرمردیسمی که می‌گویم و امراض مرتبطی مثل این خوب‌تربیت‌نشدن‌ها، حالِ ناخوش و آن دنیاهای تُنُکِ بوگندو؛ درمان همه‌شان ربط عجیبی دارد به داشتن رفیق خوب، به زیبا شدن دنیای شخصی آدم‌ها، به اسب و پیشانی پر از رحمتش، به مطالعه و به میزان توجه ما آدم‌ها به بنده بودن برای حضرت اوستاکریم.


برچسب‌ها: روزمرگی, پیرمرد, پیرزن, اسب
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 17:30  توسط مسعود يارضوي  | 

از روی «مچالگی»

_ این روزها به این فکر کرده‌ام که دردناک‌ترین لحظه زندگی یک مرد، وقت‌هایی است که خسته و مجروح از زد و خورد با چند تا آدم پفیوز، در گرگ و میش تنهایی خانه نشسته است و زخم‌هایش را مرهم می‌گذارد...

این چند وقته باز هم دستم به شیشه‌ی نیمه شکسته یخچال برید، باز هم موقع روشن کردن اجاق سوختم و باز هم در تنهاییِ صبح، دور خانه دوره افتادم.

ببخشید و به حساب هرچیزی که دوست دارید، نگذارید! ولی این چند وقته گاهی عوض 80 میلیون آدم دوست‌داشتنی نشستم و فکر کردم و نوشتم و لبریز خشم شدم. سخت‌تر از لحظه‌هایی که با تفنگ جنگیده‌ام حتی.

و ساعات بعدترش عوض یک آدم نصفه و نیمه‌ی ضرب خورده، نه خواب بود، نه آرامشی و نه رمقی برای بیداری...

دارم این روزها «پایی که جا ماند» سیدناصر حسینی‌پور را می‌خوانم. از روی لج با خودم میان اینهمه بی‌وقتی.

کتاب‌هایی که عباس خواسته بود را هم از راسته‌ی انقلاب خریده‌ام برایش. یک‌جورهایی نوستالژی اداره پست هنوز هم برایم دوست‌داشتنی است و لذت می‌برم از اینکه گاهی به اجبار یا اختیار، بسته‌ای یا نامه‌ای را برای کسی پست می‌کنم.

بسوزد پدر این ایمیل لعنتی که مثل تلفن همراه، خیلی از حس‌های دوست‌داشتنی ما آدم‌ها را کشت و با خودش برد.

و میان تمام این رم کردن‌های ساعت و تقلّاهایی که روایتشان را گفتم؛ تا نفس بود مجبور شدم شیرینی و آبمیوه‌های غنیمتی رفقا را بخورم و دم برنیاورم.

ضمن اینکه یک خودکار خیلی خفن، که توی ویترین یکی از این پارکر فروشی‌های تهران هست؛ دلم را برده است عاغا...

شده‌ایم مثل «کوزت» بینوایان و عروسکی که توی ویترین می‌دید. هی نگاهش می‌کنم و هی دلم غنج می‌زند که این بار را یک خودکار دست‌ساز مارک بخرم و دیگر بعد از این به تمام زخارف این دنیای دون پشت پا بزنم!

و همینجوری یه‌هویی هم چند روز قبل از فاجعه منا به حاج‌احمد (نویسنده کتاب آن 23 نفر!) پیامک زدم که اگر بخواهی بروی کشورهای عربی باید از روی نعش من رد بشوی.

نه که خواسته باشم توجیه بیاورم برای این روزهای نبودن یا اینکه مثلاً ام‌پی‌تری کرده باشم همه‌ی حرف‌های نگفته و نزده‌ام را در روزهای گذشته که اینجوری می‌نویسم این پست را... نه!

ولی اهل فرار نیستم از اعتراف به اینکه «این حرف‌ها بوی مچالگی می‌دهد شاید»

ضمن اینکه مچالگی هم اگرچه گاهی معنی خستگی و فروریختن می‌دهد اما گاهی مثل همین الآن، معنی تقلای یک آدم برای جا شدن در بازه‌ی مألوف زمان را دارد.

النهایه اینکه همین حرف‌های مچاله که گاهی می‌گریزند سمت سیاست، صمٌ‌بکم نشستن شماها روی لب دیوار نوشته‌هام و این خانه‌ی شیشه‌ای که حالا در هجوم نرم تلگرام و چت جی‌میل؛ کمی متروک شده است؛ اما همه‌شان دلخوشی‌های زیبایی هستند که گاهی مثل یک فنجان شکلات گرم، می‌توانند مردی مثل مرا حسابی سر ذوق بیاورند.

عزت زیاد...


برچسب‌ها: روزمرگی, مسعود یارضوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۴ساعت 17:23  توسط مسعود يارضوي  |